Sunday, November 19, 2006

کاشکی می شد قلبو یه جور دیگه کشید





یه چیزی به ذهنم رسید که بد جوری دلم خوشش اومد و فعلا رو در بایستی دارم اگه شد بعدان میگم

صفحه ای برای تمام تنهایی های من

الان ساعت 12:50 است و من دیگه تصمیم گرفتم شروع کنم امشب رو برای خودم جشن میگیرم برام سخت بود
می دانید بعد از چند وقت دارم می نویسم؟ بعد از مدتها! بعد از روزها و روزها! صفحه من ؛حس خوبیست داشتنش! که مینویسی! که جایی هست که بنویسی! حس تلخیست خیلی تلخ ! بگذریم اول هر کاری یک کم سخت هست ولی باید که بتوانم این دیگر باید است! تایپ کردن برایم یک کم سخت است ولی عادت می کنم من به چیزهای سخت تر از این عادت کردم این که چیزی نیست، اما شروع کردم
................................................
لیکن اینجا زندگی محدود و بی رنگ است
همگنان را راهها بر آرزو بسته
دست ها از خواست ها کوتاه
عرصه ها تنگ است