Thursday, November 30, 2006

کافه نادری

تو خیابون جمهوری، یکم پایین تر از سفارت انگلستان اون دست خیابون یه هتل قدیمیه.شاید به قدمت یک نسل.هتل نادری و قنادی نادری و کافه نادری که این روزها جزء میراث فرهنگی محسوب می شه.میراث یک نسل وقتی از راهرو رد می شی و وارد سالن کافه می شی وارد دنیای دیگه یی شدی.دنیایی که زمان در اون متوقف شده . باور می کنی که اون آدمها پشت میز نشستن . سیگارها روشن سرها پایین و چایی و قهوه نوشیدنی روی میزها فراوون یکی روی آخرین کتابش کار می کنه یکی بر سر مسئله یی بحث میکنه.دیگری از مشکلات چاپ می گه و دو میز اونورتر اشعار جدید اون شاعر جوون رو می خونن.فضا همون فضاست.صندلی ها به همون سبک قدیم.چلچراغ ها به همون شکل اینجا زمان متوقف شده.بسمت میزی کنار پنجره می ری که به همه جا دید داشته باشی و بتونی همه رو ببینی.پرده ها عقب رفتن و دیگه آویختن پرده یی آسمون فروغ رو ازش نمی گیره. پنجره ها باز و صدای پرندگان بلند.همه چیز بوی قدیم رو می ده حتی پیشخدمت ها هم با موهای سفید آخرین بازماندگان اون نسل هستند یه چایی با لیمو می چسبه.قوری رو کج می کنی و چایی رو می ریزی تو لیوان که از یکی از میزها صدای زمستان اخوان بلند میشه.اینجا اکسیژنش هم مال سالها پیشه.قاصدک از چه خبر آوردی.این قاصدک آشناست که توی هوا موج می زنه به سرت می زنه به حیاط سری بزنی.به این درختا که عمرشون از همه ما بیشتر حسودی می کنی که چه شبهایی رو دیدن و چه اندیشه هایی رو بلعیدن.به ساختمون قدیمی هتل که زل می زنی غم دنیا می شینه توی دلت.کاش بهش می رسیدن.می ری پول میز رو حساب می کنی و دوباره وارد دنیای خودت می شی . دنیایی که نه دیگه کافه نادری رو می شناسه نه خاطراتش رو نه آدماش رو. تو دنیایی که دیگه کافه نادری معنایی نداره

در من کسی میگرید امشب.....

خسته ام ...! خسته از نبودنت ...! خسته از روزهايي كه بي تو شب ميشود و شبهايي كه بي تو ميـگذرد تا كه طلوعي و غروبي ديگر بيـايند و باز هم گـذر زمانها كه بي تو ميـــگذرد........ ! ميـــگذرد....! ميـــگذرد و باز هم ميــگذرد
خدايا! من هماني هستم كه وقت و بي‌وقت مزاحمت مي‌شوم، هماني كه وقتي دلش مي‌گيرد و بغضش مي‌تركد، مي‌آيد سراغت. من همانيم كه هميشه دعاهاي عجيب و غريب مي‌كند و چشمهايش را مـي‌بــنــدد و مـــــي‌گويد: من اين حرفــها ســرم نمي‌شــود. بايد دعــايم را مستـجاب كني خدايا! نيستي، كجايي؟ آخر چرا هميشه قايم مي‌شوي؟ چي مي‌شد اگر ديدني بودي؟ آن وقت همه باور مي‌كردند كه هستي. آن وقت شايد همه مومن مي‌شدند. اين طوري كه خيلي بهتر بود. اما انگار تو دوست داري مخفي باشي. دوست داري همه دنبالت بگردند. شايد براي همين است كه اسمت باطن است. اما مي‌داني تعجب من از چيست؟ از اينكه هر وقت مي‌گويند هوالباطن، هوالظاهر هم مي‌گويند. خدايا مگر مي‌شود كه تو هم باشي و هم نباشي. هم همه جا باشي و هم هيچ جا نباشي خدايا به اينجاها كه مي‌رسم ديگر معني‌اش را نمي‌فهمــم. چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم. اما اين رسمش نيست، اينكه فقط من حرف بزنم. نمي‌داني چقدر دلم مي‌خواست تو هم با من چيزي بگويي. خدايا!سالهاست كه به دنيا آمده‌ام، اما هنوز هم نمي‌دانم چرا هستم و چرا برايت مي‌نويسم. نمي‌دانم براي چه به دنيا آمده‌ام و قرار اســت روي اين زمــين گرد و قــــلمبه چه كار كنم.اگر به دنيا نمـي ‌آمدم ، چه كسي جاي خالي مرا حس مي‌كرد

پيله ی تنگي كه تنها يك پروانه در آن مي گنجد


جوامع انساني معمولا انباشته از كساني است كه در بي خبري دوران كودكي باقي مي مانند و به جاي آن كه ببالند و جدي تر به پيرامون خود نگاه كنند توهمات كودكانه شان را تا آخرين لحظات عمر به دوش مي كشند. كودكي داغ ننگ نيست ، دوران داغ بردگي ابدي خوردن از دست پدران و مادراني است كه خود كودكان سالمندتري بيش نيستند. جمهور مردم به جاي آن كه "بشوند " متا سفانه فقط به " بودن " اكتفا مي كنند. اين است كه در طول قرن هاي متمادي هر روز همان روز پيش است و هر سال همان سال قبل و هر قرن همان قرني كه برنياكان مان گذشته . ما به دنيا نمي آئيم ، فقط به سادگي كپيه مي شويم . زمان درچنگ ما نيست ، ما اسير زندان گذشته هائيم . هزاره ها و هزاره ها... پاكي و بي گناهي دوران كودكي آري ، ترس و اطاعت محض كودكانه نه ! ما هركدام به تنهائي كودكي هستيم گم كرده مادر و سرگردان دركوچه هاي ظلمات . در لايه هائي از اجتماع كه هنوز انسان ها به غرايز تلطيف شده دست پيدا نكرده اند جمله ی " دوستت مي دارم " در اكثر موارد رشوه ئي است كه براي گريز از تنهائي پرداخت مي شود و يكي از دلايلي كه عشق را به " تصاحب " تبديل مي كند به احتمال زياد همين وحشت از تنهائي است . گفته اند "انسان حيواني اجتماعي است ". پس انسان ناگزير از دوست داشتن ديگران است . اما "آن تنهائي" مقوله ی ديگري است . شعر در نفس خود فريادي است از اعماق تنهائي ، چرا كه جهان شاعر جهاني فردي است . پيله ی تنگي است كه تنها يك پروانه در آن مي گنجد با اين تفاوت كه كرم ابريشم پيله را خود به گرد خويش مي تند اما شاعر در پيله به خود مي آيد و فريادش حكايت آواز غم انگيز تلاش جانكاهي است كه براي رهائي از پيله مي كند.

نوشته شده توسط مديريت سايت شاملو

Tuesday, November 28, 2006

دردانه ی من...

دستانم از خون تو خونین بود و رویم از اشک تو خیس ، تو دیگر برای من نبودی و من توی دردانه ام را به ناچار به آنچنان مسلخی بردم که پیش از آن شاعران بی نام و نشان نیز قاتلی را، حتی به تصور بدانجا نبرده بودند. تو تنها گناه میدیدی و غصه میخوردی ، میگریستی و بیقراری میکردی. هیچ نمیگفتی ، آنقدر تباه شدی که چشمانم را پوشاندی!!! بر من خرده نگیرکه آنچه من کردم رهایی تو بود که من نیزاکنون بی تو تنها گشته ام که گرچه نفس میکشم اما دیگر قلبم برای هیچ احساس نابی نخواهد تپید

سنت؟؟؟




این هفته اصلا نتونستم بیام دلم خیلی خیلی پروانه ای بود کاشکی میشد این پروانه همیشه با ما بمونه اما چی بگم....

همیشه یه چیزی مثه سنت هست که بتونه به خاک بمالونتت همیشه یه چیزی مثه عرف هست که بخاد جلوت وایسه بگه : فرمایشی داشتین؟؟؟

Sunday, November 19, 2006

کاشکی می شد قلبو یه جور دیگه کشید





یه چیزی به ذهنم رسید که بد جوری دلم خوشش اومد و فعلا رو در بایستی دارم اگه شد بعدان میگم

صفحه ای برای تمام تنهایی های من

الان ساعت 12:50 است و من دیگه تصمیم گرفتم شروع کنم امشب رو برای خودم جشن میگیرم برام سخت بود
می دانید بعد از چند وقت دارم می نویسم؟ بعد از مدتها! بعد از روزها و روزها! صفحه من ؛حس خوبیست داشتنش! که مینویسی! که جایی هست که بنویسی! حس تلخیست خیلی تلخ ! بگذریم اول هر کاری یک کم سخت هست ولی باید که بتوانم این دیگر باید است! تایپ کردن برایم یک کم سخت است ولی عادت می کنم من به چیزهای سخت تر از این عادت کردم این که چیزی نیست، اما شروع کردم
................................................
لیکن اینجا زندگی محدود و بی رنگ است
همگنان را راهها بر آرزو بسته
دست ها از خواست ها کوتاه
عرصه ها تنگ است