
خدايا! من هماني هستم كه وقت و بيوقت مزاحمت ميشوم، هماني كه وقتي دلش ميگيرد و بغضش ميتركد، ميآيد سراغت. من همانيم كه هميشه دعاهاي عجيب و غريب ميكند و چشمهايش را مـيبــنــدد و مـــــيگويد: من اين حرفــها ســرم نميشــود. بايد دعــايم را مستـجاب كني خدايا! نيستي، كجايي؟ آخر چرا هميشه قايم ميشوي؟ چي ميشد اگر ديدني بودي؟ آن وقت همه باور ميكردند كه هستي. آن وقت شايد همه مومن ميشدند. اين طوري كه خيلي بهتر بود. اما انگار تو دوست داري مخفي باشي. دوست داري همه دنبالت بگردند. شايد براي همين است كه اسمت باطن است. اما ميداني تعجب من از چيست؟ از اينكه هر وقت ميگويند هوالباطن، هوالظاهر هم ميگويند. خدايا مگر ميشود كه تو هم باشي و هم نباشي. هم همه جا باشي و هم هيچ جا نباشي خدايا به اينجاها كه ميرسم ديگر معنياش را نميفهمــم. چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم. اما اين رسمش نيست، اينكه فقط من حرف بزنم. نميداني چقدر دلم ميخواست تو هم با من چيزي بگويي. خدايا!سالهاست كه به دنيا آمدهام، اما هنوز هم نميدانم چرا هستم و چرا برايت مينويسم. نميدانم براي چه به دنيا آمدهام و قرار اســت روي اين زمــين گرد و قــــلمبه چه كار كنم.اگر به دنيا نمـي آمدم ، چه كسي جاي خالي مرا حس ميكرد
No comments:
Post a Comment