Friday, December 22, 2006

ایستادن روی پاهای شعور کار آسانی نیست

وقتی شادمانی، روی سطح زندگی حرکت میکنی در روشنائی حضور آدمها و در هوای تازه ی حرفها وقتی غمگینی در عمق زندگی حرکت میکنی در تاریکی مطلق فهمیده نشدنها و در خفقان مرگبار تنهائیها ... شادمانی چون هوا، سبک است و بالا می ایستد و اندوه چون نیروی جاذبه، تو را پائین می کشد. به گمانم اینگونه است که افکارمان سوق داده میشوند به عمیق یافتن ... باید مرز این دو را یافت روی زمینی ایستاد که نه آنقدر شادمان زیست که دیگران را دید و نه آنقدر غمگین، که عذاب دیگران محاصره مان کند. ایستادن روی پاهای شعور کار آسانی نیست.... خدایا دستم را بگیر بی تو حتما زمین خواهم خورد

تو باور نکن هرکی بهت گفت پیشت میمونم، پیشت می مونه

می خواهم بروم، جائی که « غریزه ی تو» بر من حاکم نباشد و « غریزه ی من» به ابتذال محکوم نشود.می خواهم بمانم، جائی که « تن» بر « من » برتری نداشته باشد و « من » به بی انصافی متهم نگردد. می خواهم بشنوم ، حرفهای معقول خدا را جائی که «خدای تو» با «خدای من» یکسان تعبیر شود.می خواهم بمیرم ، برای چشمــهائی که راست میگویند که «بیزارند» جائی که «اشک» حربه ی تلخ «عشق» نمی شود. می خواهم تنفس کنم ، جائیکه « هوای جهنمی دوست داشتن » به «برزخ بلاتکلیفی» تبدیل نگردد...خدای من ! بر اساس کدام قانونت مرا زن آفریدی ؟! و در کدام محکمه ی عادلانه ات مرا به دوزخ خواهی افکند ؟ با من، هر چه میکنی، بکن اما از خودت ناامیدم مکن