Sunday, December 31, 2006

دل نوشت

روزگارغریبی است خدا را صدا می کردم برای گرفتن، خدا را صدا می کنم برای باز پـــــس دادن، منم بنده ناراضی دیگر دیر شده برای پشیمان شدن، بزرگ شده ام دل می کنم از عادتها . مهرها. محبت ها دل می کنم از خودها. خودخواهیها، می گذرم. گذشت می کنم همچون عـبور از لحظه ها گـنگ می نگرم به د نبال واژه های مدفون، کتابی است دلم ، در اعماق دریاها، کتابت می کنم این روزها

دستان چرکین تعصب

کابوس من شبیه زنی است که پناه برده به گوشه ای که چسبیده به دنیا و تمام دیوارش را نوشته هایی نمور پر کرده اند که هزار سال است بی وقفه هوا می خواهند زنی که تمام ثانیه ها راپشت سرش خفه کرده است که مبادا بیدار شوند کودکان احساسش ! کابوس من شبیه بارانی است از خون زنی که از هر قطره اش درختی می روید بر انحنای پیشانی تاریخ خونی که می چکداز دستان چرکین تعصب

درد دلی با مادرم ، میدانم که میشنود

مادرم تو هم اگر بگوئی که " اصلا میدانی چی میخواهی از زندگی؟" ناامیدم کرده ای ... سعی کردم با تو صادق باشم همیشه و همه جا اگر هم نبودم گاهی چون تو مامان بودی و من فرزند! هر وقت بی پناهِ بی پناه هم که بوده ام پشت حصارهای بودن تو قایم شده ام ... حالا اگر تو این را بگوئی ، ناامیدم کرده ای ... می گوئی " چرا آخر احساس بی پناهی کرده ای؟ " من نمی توانم خیلی چیزها را توضیح دهم وجودم لبریز میشود خالی میشود دوباره از نو پر و خالی میشوم ... خیلی چیزها و خیلی کسها برای من بودن و نبودنشان فرق نمیکند اما هر چیزی که مرا روبروی معیارهای دیروز و امروزم نگه میدارد ، بهم میریزدم ... گفتم به ات که نازک شده ام ... شاید یک موجود خوش نمای براقی شده ام که ترکیب خوبی دارد اما اگر سوزنی به ام بزنند فشاری به ام بیاورند همه ی بادم خالی میشود ... میدانی روحم درست عین همان هوا حبس شده توی دیوارها فکرها و باورها... هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیرم و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم ! مادرم درست میگوئی شاید که تو نمی فهمی که چی میخواهم از زندگی ... هیچی نمی خواهم آخر ! هیچی ! فقط میخواهم آنچه درونم هست بیرون بریزد ! نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ... فقط میخواهم آنچه درون قلب و روحم دارم بدهم تا آرام شوم ... حالا تو اسمش را بگذار مهربانی زیاد ! یا حماقت زیاد ! اصلا به نظر هر چیزی صفت زیاد را بگیرد یک جای دیگرش بدجوری میلنگد ... مهربانی نیست، حماقت هم نیست، باور کن ! من اصلا نمیدانم چیست از کجا می آید و چرا می آید ! .. بدترین بخش اش همین جاست که آگاهانه نیست ! ناخودآگاه است ... جزئی از من است ... نمی توانم ... نمی شود که جور دیگری باشد

آزادی یعنی هر وقت دلت خواست سام کوچولو رو ببینی

آزادی با توام ، می خوام کتابتو ببندم بذارم کنار شاید، تو همون کارتنی که همه چیزای خاطره دارمو نگه می دارم...کتاب خودتو ،اما یه عالمه حرف مونده تو دلم...نمی خوام این حرفارو هم نگه دارم تا دو سال دیگه بعد با بغض و عصبانیت و ناراحتی و دلخوری بریزمشون تو صورتت این همون کلمه ای بود که به خاطرش از هم گذشتیم . که به نظر من فقط یه کلاه شرعی بود... کی از دلت خبر داره! چی بود این آزادی؟
آزادی یعنی وقتی از سر کارمیای مجبور نباشی یه ربعه خودتو برسونی.آزادی یعنی وقتی بهت پیشنهاد مهمونی می شه بدون فکر بپذیری.آزادی یعنی بتونی خونه خواهر بزرگت به راحتی بری آزادی یعنی هر وقت دلت بخواهد سام کوچولو رو ببینی.آزادی یعنی این که وقت داشته باشی به همه کارای عقب افتاده ات سر فرصت برسی.آزادی یعنی این که پایبند کسی نباشی.آزادی یعنی برنامه هاتو با کسی تنظیم نکنی.آزادی یعنی هر کدوم از دوستای قدیمیت که خواستن بتونن به موبایلت زنگ بزنن.آزادی یعنی اینجا بدون سانسور مطلب بنویسی.آزادی یعنی به هر کسی خواستی نگاه کنی.آزادی یعنی شیشه ماشینتو بدی پایین.واسه اینکه باد بزنه توی صورتت.آزادی یعنی مراقب نباشی کسی بهش بر می خوره یا نه.آزادی یعنی با دخترای فامیلت بری بیرون و سعی کنی بهت خوش بگذره وفکر پسر بازی اونا تورو ناراحت نکنه.آزادی یعنی پول موبایلتو ندی تا مدتی راحت باشی. آزادی یعنی وقت داشته باشی با مادرت فیلم سینمایی ببینی .آزادی یعنی کسی نباشه که سنت رو مدام یادآوری کنی.آزادی یعنی بتونی هر وقت دلت خواست به ازدواج فکر کنی نه به اجبار و هر روز.آزادی یعنی از اینکه بری هنرپیشه مورد علاقتو ببینی احساس نگرانی نکنی.آزادی یعنی کسی نباشه که هر موقع کاراتو بهش گزارش بدی.آزادی یعنی صبر نکنی پسر همسایه بالایی اول با آسانسور بره و بتونی توی آسانسور بری.آزادی یعنی بتونی دامن ماکسی که همرنگ چشمات به بپوشی.آزادی یعنی وقتی دوست قدیمیت از انگلیس اومد بتونی بری ببینیش.آزادی یعنی هر وقت خواستی هر کاری دوست داشتی بکنی.آزادی یعنی حرفای نیش دار نشنوی.آزادی یعنی خودت باشی.آزادی یعنی هر وقت خواستی احساستو بریزی بیرون.آزادی یعنی بری شرکت قدیم و به همه همکارا سر بزنی.آزادی یعنی وقتی برنامت تغییر می کنه مجبور نباشی اطلاع بدی.آزادی یعنی ......به نظر شما اینا آزادی بودن ؟ یا اینا هم همه زندگی هستن؟

Saturday, December 30, 2006

صدام حسین کافر شوخی شوخی اعدام شد

به نقل از تبعیدی عصبانی : صد ها هزار ایرانی در جنگ با دشمن جان‌شان را دادند. برای دفاع از میهن، برای دفاع از آرمان. بسیاری از سیاست‌مداران کم‌مایه در این سال‌ها مایه‌دار شدند و ریشه دواندند. از برکت خون شهدای جنگ، گروه معدودی خون مردم را در شیشه کردند و قدرت گرفتند.سال‌ها آروز می‌کردم صدام اعدام شود، ولی این اعدام نجات او بود نه مجازاتش. دلم می‌خواست اندکی اثر گاز خردل را تجربه می‌کرد. دلم می‌خواست می‌فهمید شهدای شیمیایی جنگ ۸ ساله که هنوز هم دارند شهید می‌شوند، چه کشیده‌اند، بر خانواده‌هایشان چه رفته...دلم می‌خواست می‌فهمید موجی شدن یعنی چه ؟ دلم می‌خواست این هدیه مرگ به او را به این راحتی تقدیمش نمی‌کردند. دلم می‌خواست ترس کسانی را که پسرانش جلوی شیرهای گرسنه باغ ‌وحش بغداد می‌انداختند را حس می‌کرد...صدام باید به عنوان یک نماد خشونت مجازات می‌شد. آیا قرار است کسانی که نسلی را بدبخت کردند و نسل‌های متمادی را افسرده، به این راحتی بمیرند؟ شاید لطف خدا چیزی است که ما از آن سر در نمی‌آوریم

Friday, December 29, 2006

عکس خنده های من



توی آیینه به خودم نگاه کردم و به عکس شناسنامه ام به آن صورت گرد معصوم و خوش باور ! به پنج تار موهای سفیدم توی آیینه نگاه کردم و خندیدم ، نگاه که کردم دیدم خنده ام درست مثل عکس توی شناسنامه ام است . روزهایی که گذشت رنگ مو هایم را دزدید ولی نتوانست رنگ خندیدنم را از من بدزدد. از صدای خندهایم مرا بی شناسنا مه هم می توانی بشناسی،هر گاه مطلبی از من میخوانی مرا با لبخند تصور کن

تمام آن چیز هایی که از دست رفت

چه کسی بچه گیهای از دست رفته مرا به من بر خوا هد گر داند ؟ بچه گیهایی که میان صدای شعار و چشم ترسان مادر گذشت ! چه کسی هفت سالگی معصوم مرا به من بر می گر داند همان وقت که در ظلمات پناهگاه با عروسکهایم خوش بودم بی خیال چشم تر مادر بزرگم و صدای مداوم ذکر یا علییش!چه کسی شبهای دوازده سالگیم را به من پس خواهد داد شبهایی که پر بود از وحشت مرگ و صدای زوزه موشک!چه کسی بیست سالگی قشنگ عاشق مرا که صورتش از سیلی وحشیانه همه چیز ممنوع متورم شده بود را به من بر می گرداند ؟چه کسی روزهای جوانیم را، دانشجوییم را که ما بین پارچه های کلفت و سیاه مقنعه و روپوش کفن کرده ام دوباره به من خواهد داد؟ و حالا وحالا در آستانه سی سالگی کدامین دست بر تن احساس سوخته نسل من مرهم خواهد بود ؟؟ احساسی که میان ورقهای تاریخ این سالهای سرد و سخت سوخت و از یادها رفت! می خواهند چه چیز را به من پس بدهند بچه گیم را ؟؟؟ هفت سالگیم را ؟؟؟ دوازده سالگی یا بیست سالگیم ؟؟؟ کدام را؟؟؟ با زخمهای تن سوخته نسل من چه می کنند ؟؟؟ به خدا که تن ما درد دارد؟؟؟ ما خوب میدانیم این جاهای سوختگی تا ابد بر تن عاشق نسل ما می ماند. خوب می دانیم

وقت بی وقتی من

خواب دیده ام دلم تنگ می شود ! هی دارد بیشتر تنگ میشود هی بیشتر ! برای آدمهائی که دوستشان دارم ... شاید دل آدمها هم تاریخ مصرف دارد ؟ نه ! ندارد ! میدانی! یک چیزهائی تو زندگی آدم یک وقتهائی خیلی مهم هستند اما اگر یک آدم مهم توی زندگیت پیدا شود که آنها را بشکند ... تو را هم میشکند ... نگاه تو را هم پر از تردید میکند گوشهایت به همه چیز مشکوک میشوند لبهات بی اجازه ی زبان باز نمیشوند و شاید بشود گفت عقلت حاکم میشود. آنوقت تو ناچاری خوب بازی کنی تا یک وقت دوباره عقلت حکمی نکند که دلت بشکند ! تو اگر همه ی سعیت را هم بکنی باز می بینی که یک گوشه ی دیگر زندگی این توئی که آدم مهم زندگی دیگری می شوی و این توئی که چیز مهمی را توی زندگیش می شکنی ... چرا آخر ! چرا آدم نمیتواند آنقدر قوی باشد که نه شکستنی شود نه شکاندنی !الهی ! ما را از زیر ذربین نگاهت دور نکن ... لطفا حواست باشد که بیشتر از این خرابکاری نکنیم ... آمین . در من دیگر هیچ اصراری نیست هیچ سماجتی برای برقرار بودن برای آرامش یافتن و آرامش دادن ... برای خزیدن و نگریستن در دانستن و فهماندن ... در من انگار چیزهائی به شدت زخمیند و چیزهائی به شدت سرد ... و گوئی ناگهان درون زمانی بی هویت افتاده ام که ترانه اش را هرگز نشنیده بودم . شاید عادت به آوازهای قدیمیست که مرا تا از هر چه " هست" می برد .در این روزهای سرد ، روزه ی خنده گرفته ام و قلبم گوئی که در هرم گرمائی طاقت فرسا می رود که نتپد .در این مرز ناگزیری و گریز از آن ، به هروله ای سخت مبتلایم و این نگاه مالیخولیائی به دنیا را هزار بار به مسخره میگیرم ... و ناگهان دلشوره میگیرم... گمان نمیکردم برای پریدن اینچنین به شتاب می بایست که می دویدم. اکنون دریافته ام که در دویدن آن چه ثمر میشود رهائی من از تن خواهد بود که پرواز می نامندش

Thursday, December 28, 2006

به رنگ دردناک بنفش

نمی خواهم از همه چیز برایت بنویسم به بی ربط و با ربط بودنش هم کاری ندارم تو هم کاری نداشته باش. من دلم بچه نمی خواهد انگار حس مادر شدن را در من حبس کرده اند وقتی می نشینم و به بچه و به موجودیتش فکر می کنم می بینم از کجا معلوم که آن بچه خوشبخت شود از کجا معلوم اصولا دلش بخواهد به دنیا بیاید از کجا معلوم که روزی مثل دوستی برای من ننویسد (لعنت بر مادرم که مرا زایید). نامه فدایت شوم که از آن دنیا برایم نفرستاده! گاهی کابوسهای بدی می بینم خواب می بینم جنین کوچکی توی دلم صورتش را به دیواره دلم چسبانده و زل زده به چشمهای من .! برای همین هیچوقت تا خودم خبرت نکردم برایم دعا نکن که بچه دار بشوم!به خودم که نگاه می کنم می بینم چه با درد و چه تند تند بزرگ شدم نمی گویم هیچ چیز از بچه گی نفهمیدم ولی کاش همان جا ها توی بچه گی می ماندم و می پلکیدم

فلسفه سکوت

می‌گویند "سکوت علامت رضاست". من نمی ‌دانم این مثل توسط چه کسی و از چه زمانی باب شده است ولی فکر می‌کنم مثل بسیار غلطی ست. فکر می‌کنم سکوت علامت هر چیزی هست بجز رضا. سکوت یعنی" به من چه؟"، یعنی "من بهتره چیزی نگم". سکوت یعنی "من تهدید شده‌ام و نمی‌توانم چیزی بگم"، یعنی "حوصله و یا توان دردسر را ندارم". سکوت یعنی "نکنه ناراحت بشه؟" ، یعنی "بهم گفته چیزی نگو". سکوت یعنی "می‌ترسم" ، یعنی "جرات ندارم". سکوت یعنی "نمی‌صرفه چیزی بگم"، یعنی" نمی‌دونم چی بگم ." فلـــسفه سکوت، فلــسفه "شش و بش" کردن و "صرفـیدن و نصرفـیدن" است . فلاســـــفه ‌ایست کاملا سیاسی که دارای پیامدهای مستقیم و گاه پر بها است. ســکوت نکردن کار هر کسی نیــست. شاید لبخند علامت رضا باشد و یا حرکت سر به پائین و بالا علامت رضا است

بم ، سالها بعد به یادش و به احترامش ....

پنجم دیماه 1382 روز واقعه برای زلزله بم ،اون سال پنجم دی جمعه بود انگار یا هر روز دیگری ، ظهر از خواب بیدار شدم، "بم زلزله اومده شش ریشتر"، اولین چیزی که به ذهنم رسید ارگ بود و اینکه با خاک یکسان شده یا نه، اصلاً هیچ تصوری از مرگ سی هزار نفر در شش ریشتر زلزله نداشتم. تا شب طول کشید که به عمق فاجعه پی ببریم. هنوز عکس زیبای عباس کوثری از سجده دردناک زنی بر جنازه فرزندش در صفحه اول روزنامه شرق از ذهنم پاک نشده و صفحه سیاهی با نوشته با این مضمون " 30000 نفر، دیروز زنده بودند". ولی امان از این ذهن فراموشکارمان که یادش رفت آنهمه یکدلی را، یادش رفت ایران آن روزها ایران شده بود و ایرانیها همه ایرانی ،هزاران تصویر زیبایی که بعدها در سرزمینمان کیمیا شد.اما حالا خیلی سال بعد از زلزله، بم برای من مرده و تمام. هیچ علاقه ای به دیدن حتی یک تصویر از بم جدید ندارم. خیابان‌ها، میدان ساختمان‌ها و ... نیستند که شهر را می سازند. شهر متشکل است از انسان و خاطره‌ها. و وقتی انسان رفت و خاطره هم، شهری باقی نمی‌ماند که دوباره بسازیمش. به نظرم باید بم را دست نخورده رها می کردند خاطراتمان و خاطراتشان و بم را در جای دیگری می‌ساختند ،

Saturday, December 23, 2006

خالق کارتون‌های «تام و جري» درگذشت

کی میتونه بگه من وقتی تام و جری می بینم قهقه نمیزنم.هممون با این دو تا وروجک زندگی کردیم ، بعضی وقتها هم موش بودیم و هم گربه. جوزف باربرا، یکی از دو خالق شخصیت‌های کارتونی محبوبی چون تام و جری، یوگی و دوستان، اسکوبی دو و عصر حجر، در سن 95 سالگی درگذشت. به گزارش «بي.بي.سي»، وی و ويليام هانا، از دهه پنجاه و پس از آنکه تام و جری را برای متروگلدوین مایر ساختند کمپانی خودشان را تاسیس کردند. بری میر مدیر اجرایی کمپانی برادران وارنر در باره او می‌گوید: شخصیت‌‌هایی که او به همراه شریکش ویلیام هانا خلق کرد، تنها سوپراستارهای کارتونی نیستند بلکه اجزای محبوبی از فرهنگ پاپ آمریکایی هستند

Friday, December 22, 2006

ایستادن روی پاهای شعور کار آسانی نیست

وقتی شادمانی، روی سطح زندگی حرکت میکنی در روشنائی حضور آدمها و در هوای تازه ی حرفها وقتی غمگینی در عمق زندگی حرکت میکنی در تاریکی مطلق فهمیده نشدنها و در خفقان مرگبار تنهائیها ... شادمانی چون هوا، سبک است و بالا می ایستد و اندوه چون نیروی جاذبه، تو را پائین می کشد. به گمانم اینگونه است که افکارمان سوق داده میشوند به عمیق یافتن ... باید مرز این دو را یافت روی زمینی ایستاد که نه آنقدر شادمان زیست که دیگران را دید و نه آنقدر غمگین، که عذاب دیگران محاصره مان کند. ایستادن روی پاهای شعور کار آسانی نیست.... خدایا دستم را بگیر بی تو حتما زمین خواهم خورد

تو باور نکن هرکی بهت گفت پیشت میمونم، پیشت می مونه

می خواهم بروم، جائی که « غریزه ی تو» بر من حاکم نباشد و « غریزه ی من» به ابتذال محکوم نشود.می خواهم بمانم، جائی که « تن» بر « من » برتری نداشته باشد و « من » به بی انصافی متهم نگردد. می خواهم بشنوم ، حرفهای معقول خدا را جائی که «خدای تو» با «خدای من» یکسان تعبیر شود.می خواهم بمیرم ، برای چشمــهائی که راست میگویند که «بیزارند» جائی که «اشک» حربه ی تلخ «عشق» نمی شود. می خواهم تنفس کنم ، جائیکه « هوای جهنمی دوست داشتن » به «برزخ بلاتکلیفی» تبدیل نگردد...خدای من ! بر اساس کدام قانونت مرا زن آفریدی ؟! و در کدام محکمه ی عادلانه ات مرا به دوزخ خواهی افکند ؟ با من، هر چه میکنی، بکن اما از خودت ناامیدم مکن

Thursday, December 14, 2006

SURPRISE!!!

با اجازتون تا سه شنبه نمیتونم اینورا افتابی شم ، خیلی سرم شلوغه

Monday, December 11, 2006

استغاثه

خدایا ! به حرمت همه ی لحظه های عاشقانه ام با تو، مرا از حرفهای کوتاه ، اشکهای کوتاه ، عشقهای کوتاه ، فکرهای کوتاه ، نوشته های کوتاه ، شعورهای کوتاه ، باورهای کوتاه ، دوستیهای کوتاه ، عشق ورزی کوتاه ، دوست داشتنهای حقیر، صداقتهای حقیر ، امیدهای حقیر، محبتهای حقیر ، نگاههای حقیر، اندوههای مبتذل ، خنده های مبتذل ، انسانهای مبتذل ، توجیهات مبتذل ، شوخیهای مبتذل ، روزهای تاریک ، تشویشهای تاریک ، اعتمادهای تاریک ، تنهائیهای تاریک ، چشمهای تاریک ، رها کن و محفوظم دار

Saturday, December 9, 2006

قدکچیان هم غزل مرگ را سرود

احمد قدكچيان بازيگر پيشكسوت سينما، تئاتر وتلويزيون صبح دیروز ـ جمعه ـ در يكي از بيمارستانهاي تهران به علت عارضه‌ي قلبي درگذشت. به گزارش خبرنگار هنري ايسنا، احمد قدكچيان، متولد 1299 در تهران است و فعاليت خود را با تحصيل در هنرستان هنرپيشگي و بازي در نمايش "اسكندرو دارا" در سال 1321 آغاز كرد و بعد از آن در ديگر نمايشها، چون "اتللوو"، "دختر گل فروش"، "سقوط كابينه" و نمايشهاي ديگر نقش‌آفريني كرد و 23 نمايش را در كارنامه هنري خود به ثبت رساند. قدكچيان از سال 1330 بازي در فيلمهاي سينمايي را با "خوابهاي طلايي" آغاز كرد و بعد از آن در بيش از 117 فيلم سينمايي به ايفا نقش پرداخت طبق اعلام مراسم تشييع زنده‌ياد احمد قدكچيان روز يكشنبه 19 آذر ماه از مقابل خانه سينما برگزار خواهد شد

Friday, December 8, 2006

تو عالم خیال انتظار معنی نداره و دلتنگی بی معنیه

خیلی کار دارم . من دارم زندگی می کنم . پس باید خوب زندگی کنم ، می تونم خوب زندگی کنم . این خوب بودن نسبیه و هر کسی برداشت خودش رو از خوبی و زندگی خوب داره . من هم به اندازه خودم . فقط اینو می دونم که باید تلاش کرد . خواستن تنها ، کافی نیست . اینکه من بگم : من می خوام فلان کار رو بکنم یا فلان حرف رو بزنم یا ... ولی نمی تونم ، از نظر من بی معنیه برای درک بهترش مطلبی رو که درباره از اصطلاح دست خودم نیست بدم میاد رو یک بار مرورکنید . باید تلاش کرد . حداقل باید امتحان کرد . شدن یا نشدنش خیلی مهم نیست . مهم همت وسعی ماست . چون همیشه به هر چیزی که دوست داریم نمیرسیم . ولی راهی که برای رسیدن بهش میریم ، خیلی با ارزشه و حتماً خیلی چیزهای مهم هم یاد می گیریم گاهی آرزو می کنم که این روزها و لحظه ها زود بگذرند . یک جور بلاتکلیفی ، دلتنگی ، انتظار و سنگینی خاصی دارن . گاهی دلم می خواد زمان متوقف بشه و من همینجا روی تختم بشینم و ساعت ها به چیزهای دوست داشتنی فکر کنم . خیال پردازی کنم و بذارم ذهن رویا پرداز من تا هر جایی که دلش می خواد ، منو با خودش ببره . دور! دور! دور !!! تو عالم خیال انتظار معنی نداره . دلتنگی بی معنیه . هر لحظه که اراده کنی ، اون جایی هستی که می خوای . پیش اون کسی هستی که دوستش داری . حرف هایی رو می زنی که ممکنه هیچ وقت جرات یا جسارت یا فرصت گفتنشون رو نداشته باشی . همه چیز اون طوری میشن که من یا تو می خوایم .من یا تو !!!میشه گفت ما

آف لاینهای بارونی.......


پنجره رو باز کردم . می خواستم هوای اتاق تازه بشه بارون آروم و قشنگی می اومد . دو ، سه روزه که اینطوریه ، بی حساب و کتاب آسمون می باره ابرها آماده نشستن تا هر وقت دل آسمون گرفت ، ببارن و سبکش کنن . ظاهراً این طرف ها دل آسمون هم زیاد می گیره . هوای تازه بیرون ، آسمون بی ستاره و ابری ، بوی باران و زمین بارون خورده ، همه و همه حس عجیبی رو بهم دادن خوشحالی ، دلتنگی ، خوشبختی ، آرامش ، تنهایی ، خاطرات ، روزهای دور و آرزوهای دور !!!! نمی دونم چی بود . هر چی که بود ، قشنگ بود . هر چی که بود ، اشک من رو هم مثل آسمون در آورد . ستاره ای تو آسمان نیست . آسمانش ابریست ، من گریه کردم با ستاره هایی که تو آسمون نبودن

Wednesday, December 6, 2006

اول فکر کنیم بعد پازل همدیگه رو بسازیم


پازل زندگی آدم ها به تنهایی پیچیده نیست.پیچیده می شود وقتی کسی از بعضی قطعه های پازلت خوشش بیاید و با خودش ببرد. پیچیده تر می شود وقتی کسی بیاید، تمام قطعاتش را روی قطعه های پازلت بریزد بعد بگوید: بیا دو نفری پازلمون رو بسازیم

Monday, December 4, 2006

سام رضا تفرشی


به جرات میتونم بگم از همه برام عزیزتز شده در یک کلمه بگم : عزیزتزینمه
معصوم و مهربون

حال منو اگر پرسیده باشی .....به خدا من خوبم


.خوبم . زندگی بی آن که حواسم باشد جریان دارد . صدای پرنده ای اگر بیدارم کرد اول صبح ، یادم می آید هنوز پرنده ای هست و گه گاه لکه ابری توی آسمان . آدم گاهی یادش می رود این چیزهای کوچک قشنگ را ! به خودم می گویم : معجزات تکراری بیمزه ... یعنی این روزها معجزه حتی کسی را سرحال نمی آورد . شاید پرنده ها اگرپارس می کردند من بیشتر خوشم می آمد ، یا اگر جای ابر درخت می رویید از آسمان. خوبم . زندگی جریان دارد . حقیقتا خوشبخت نیستم . شاید چون زیادی در قید و بند خوشبختی ام . آره خوشبخت نیستم اما نمی توانم بگویم بدبختم . همه چیز زیادی معمولی و آرام است . خبری از جر و بحث های معمول نیست . همه کوتاه آمده اند . دعوایی اگر هست بر سر جمع کردن سفره و شستن ظرف های تلنبارشده ست و تمام . که آن هم چندان چنگی به دل نمی زند . زود یکی کوتاه می آید . خوبم . زندگی جریان دارد . دلخوشی های کوچک خودم را دارم . کافه ، کارگاه طرح وسپان، ورق زدن روزنامه های الکی، موسیقی هنوز سرحالم می آورد . دوستش دارم . گاهی که گه گاه خوشحالم می گذارم شاملو بخواند دخترای ننه دریا را و می خوابم آرام. من خوبم . زندگی جریان دارد . عاشق نیستم . بعضی ها را دوست دارم . اما خبری از آن گرمای عشق زیر پوست تنم نیست . تنهایی رابیشتر دوست دارم خوبم . زندگی جریان دارد . آرام ، یکنواخت ، ملال انگیز و گاهی شاد ... گاهی دلم می خواهد توی شلوغی خیابان ها برقصم . بلند بلند آواز بخوانم . گاهی دلم می خواهد پرواز کنم

منی که تمام خاطرات را یادم بود ... کلمه به کلمه ، حرف به حرف ... »

چه چيزي باعث مي‌شود كه يك ارتباط را دوستي به حساب آوريم ؟ معاشرت صرف ، ولو مكرر و طولاني ؟ بديهي است كه كفايت نمي‌كند . در كنار هم زندگي كردن در زماني بسيار طولاني ؟ مثل همكلاس بودن ، همخانه ‌بودن ، همكاربودن ؟ شايد ردپايي از همدلي ، صميميت و همدردي در اينها باشد اما بازهم نمي‌توان اين نوع روابط را دوستي ناميد.دوستي مستلزم چه چيزي است ؟ كساني هستند كه بيش از بيست سال است در زندگي‌ام حضور مداوم دارند اما نمي‌توانم نام اين رابطه را دوستي بگذارم،هرچند سطح رابطه از يك نوع صميميت و لذت هم برخورداراست و برعكس كساني هستند كه شايد ده سال است از زندگي‌ام خارج شده‌اند بدون هيچ تماس يا ارتباطي ، اما آنان را همچنان دوستان خود مي‌نامم . چرا ؟ به نظرم دوستي مستلزم يك چيز اساسي است : وفاداري . وفاداري به خاطره مشتركي كه با هم و از هم داريم، به يك سرگذشت مشترك و از سرگذراندن حوادث و اتفاقات يگانه . وفاداري نه به‌اين معنا كه سوگند بخوريم هميشه دركنار هم باشيم ، هميشه همديگر را دوست بداريم ، هميشه درغم و شادي يكديگر شريك باشيم و همديگر را تنها نگذاريم . اينها همگي سوگند به آينده است ، سوگندي مبهم و نامعلوم به رفاقتي در دوردست زمان ، به رابطه‌ايي كه هيچ چيزي ضمانت نمي‌كند فردا هم وجود داشته باشد، وهمين كافي است تا بي‌اعتبارش كند. دوستي ، وفاداري به آن چيزي است كه تا حالا و قبل از اين بين ما جاري بوده . وفاداري به اينكه من همواره روزها و لحظاتي را كه با تو گذرانده‌ام فراموش نخواهم كرد واين گذشته را حفظ خواهم كرد. دوستي يعني ‌حتي اگر استمرار و دوام رابطه قطع شود اما سرگذشت و خاطره مشترك را به ياد بسپاريم و از‌آن محافظت كنيم . در دوستي ، اخلاق آينده ، سوگند آينده ، پيمان آينده و عشق آينده وجود ندارد ، هرچه هست درگذشته است ، و ما تا زماني كه به گذشته‌مان ، به خاطرات مشتركمان و به روزهايي كه با هم گذرانديم وفادار باشيم با هم دوستيم شايد شما هم شنيده يا ديده باشيد زن و شوهرهايي كه از هم طلاق مي‌گيرند اما دوستي‌شان را حفظ مي‌كنند. در اين نوع طلاق‌ها استمرار و دوام رابطه قطع شده‌است اما وفاداري به گذشته همچنان پابرجاست .يك كمي باورش سخته ولي به نظرم قشنگه . دوستي مثل خاطرات قومي و ملي است ، تا زماني كه به يادشان داشته باشيم ولو دور ازوطن و سرزمينمان باشيم خودمان را متعلق به آنجا مي‌دانيم

نت پايان

چندروزي بود كه ذهنم درگير خاطره‌ها بود . روز را گرچه نو آغاز مي‌كردم اما شب ‌هنگام وقتي به بستر مي‌رفتم خود را در چنبره گذشته و روزگار كودكي غرقه مي‌ديدم . دل‌تنگ بودم . براي هر‌انچه كه به روزهاي رفته تعلق داشت . در خيال در كوچه ‌باغ‌هاي شادي‌هاي كودكي پرسه ‌مي‌زدم و زير و بالايش مي‌كردم . هر روز سرشار از يك دلتنگي ناب بيشتر و بيشتر در گذشته فرو‌مي‌رفتم ، بي‌هيچ تلاشي براي رهايي و براي آمدن به امروز . با آنان كه نبودند ، با‌آنهمه عزيز كه به خاك سپردمشان ، با دوستاني كه در چهار گوشه جهان گمشان كرده‌ام در خيال نجوا‌مي‌كردم و آنجا بود كه گذران عمر را دیدم برای من زندگي رقصي‌است با حركات موزون و پرشكوه بر صحنه بی رنگ بازی كه هر لحظه ممكن است نت پايان نواخته شود، كاش رقص زيبايي بياموزم

Sunday, December 3, 2006

کاش می‌توانستم مبهوتانه نگاهش نکنم


چقدر سخته نشستن و گوش دادن به حرفهای يه بی دل، همراه و همدل شدن کسی که چشمهاش به اميد دری باز همش در تکاپو هست و چه دردناکتر است که تو هم راه چاره‌ای در مقابلش قرار ندهی، ای کاش ميشد که کليد درهای بسته را به دستش می‌دادم، ای کاش توان اين را داشتم که با حرفهام آرامشی در وجودش به جريان بياندازم، آنگاه که لب به سخن می‌گشود و راز دل می‌گفت، کاش می‌توانستم مبهوتانه نگاهش نکنم و نظاره‌گر اشکهای موج‌زده درون چشمانش نباشم، و لرزش لبهايش را نبينم، او در حالی که سعی می‌کرد اشکهای صاف و زلالش را از چشمهايش دور کند به چشمانم خيره شده بود و می‌گفت پس کليد اين درهای بسته را از کجا پيدا کنم

Friday, December 1, 2006

از اصطلاح دست خودم نيست بدم مياد........


وقتی که به دنيا ميايم، تاريخ و عصری که توش به دنيا مياييم دست خودمون نيست اينکه تو چه کشور با چه نژادی متولد ميشيم دست خودمون نيست خانوادمون ، جنسيتمون، زشتی و خوشگليمون، درصد هوشمون و اينکه چه ژنهايی رو از پدر و مادرمون به ارث ميبریم دست خودمون نيست با تمام اين اوصاف وقتی که بزرگ ميشيم و به رشد فکری ميرسيم، مغلوب اين همه بی اختياری ، ساده ترين امور زندگيمون رو هم به دست جبر می سپريم......عصبانيتم دست خودم نيست.....پرخاشگريم دست خودم نيست....خوابيدنم دست خودم نيست....خوردنم دست خودم نيست...انگار کاملا پذيرفتيم که کنترل شخصيت و رفتارمون هم از حيطه اراده ما خارجه، گاهی اوقات فکر ميکنم پس ما با يه عروسک کوکی چه فرقی داريم...ما که حتی کنترل شخصيت و رفتارمون ، که تنها چيزهايی هستن که ميتونيم تسلط کامل روشون داشته باشيم رو از خودمون دريغ ميکنيم

Thursday, November 30, 2006

کافه نادری

تو خیابون جمهوری، یکم پایین تر از سفارت انگلستان اون دست خیابون یه هتل قدیمیه.شاید به قدمت یک نسل.هتل نادری و قنادی نادری و کافه نادری که این روزها جزء میراث فرهنگی محسوب می شه.میراث یک نسل وقتی از راهرو رد می شی و وارد سالن کافه می شی وارد دنیای دیگه یی شدی.دنیایی که زمان در اون متوقف شده . باور می کنی که اون آدمها پشت میز نشستن . سیگارها روشن سرها پایین و چایی و قهوه نوشیدنی روی میزها فراوون یکی روی آخرین کتابش کار می کنه یکی بر سر مسئله یی بحث میکنه.دیگری از مشکلات چاپ می گه و دو میز اونورتر اشعار جدید اون شاعر جوون رو می خونن.فضا همون فضاست.صندلی ها به همون سبک قدیم.چلچراغ ها به همون شکل اینجا زمان متوقف شده.بسمت میزی کنار پنجره می ری که به همه جا دید داشته باشی و بتونی همه رو ببینی.پرده ها عقب رفتن و دیگه آویختن پرده یی آسمون فروغ رو ازش نمی گیره. پنجره ها باز و صدای پرندگان بلند.همه چیز بوی قدیم رو می ده حتی پیشخدمت ها هم با موهای سفید آخرین بازماندگان اون نسل هستند یه چایی با لیمو می چسبه.قوری رو کج می کنی و چایی رو می ریزی تو لیوان که از یکی از میزها صدای زمستان اخوان بلند میشه.اینجا اکسیژنش هم مال سالها پیشه.قاصدک از چه خبر آوردی.این قاصدک آشناست که توی هوا موج می زنه به سرت می زنه به حیاط سری بزنی.به این درختا که عمرشون از همه ما بیشتر حسودی می کنی که چه شبهایی رو دیدن و چه اندیشه هایی رو بلعیدن.به ساختمون قدیمی هتل که زل می زنی غم دنیا می شینه توی دلت.کاش بهش می رسیدن.می ری پول میز رو حساب می کنی و دوباره وارد دنیای خودت می شی . دنیایی که نه دیگه کافه نادری رو می شناسه نه خاطراتش رو نه آدماش رو. تو دنیایی که دیگه کافه نادری معنایی نداره

در من کسی میگرید امشب.....

خسته ام ...! خسته از نبودنت ...! خسته از روزهايي كه بي تو شب ميشود و شبهايي كه بي تو ميـگذرد تا كه طلوعي و غروبي ديگر بيـايند و باز هم گـذر زمانها كه بي تو ميـــگذرد........ ! ميـــگذرد....! ميـــگذرد و باز هم ميــگذرد
خدايا! من هماني هستم كه وقت و بي‌وقت مزاحمت مي‌شوم، هماني كه وقتي دلش مي‌گيرد و بغضش مي‌تركد، مي‌آيد سراغت. من همانيم كه هميشه دعاهاي عجيب و غريب مي‌كند و چشمهايش را مـي‌بــنــدد و مـــــي‌گويد: من اين حرفــها ســرم نمي‌شــود. بايد دعــايم را مستـجاب كني خدايا! نيستي، كجايي؟ آخر چرا هميشه قايم مي‌شوي؟ چي مي‌شد اگر ديدني بودي؟ آن وقت همه باور مي‌كردند كه هستي. آن وقت شايد همه مومن مي‌شدند. اين طوري كه خيلي بهتر بود. اما انگار تو دوست داري مخفي باشي. دوست داري همه دنبالت بگردند. شايد براي همين است كه اسمت باطن است. اما مي‌داني تعجب من از چيست؟ از اينكه هر وقت مي‌گويند هوالباطن، هوالظاهر هم مي‌گويند. خدايا مگر مي‌شود كه تو هم باشي و هم نباشي. هم همه جا باشي و هم هيچ جا نباشي خدايا به اينجاها كه مي‌رسم ديگر معني‌اش را نمي‌فهمــم. چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم. اما اين رسمش نيست، اينكه فقط من حرف بزنم. نمي‌داني چقدر دلم مي‌خواست تو هم با من چيزي بگويي. خدايا!سالهاست كه به دنيا آمده‌ام، اما هنوز هم نمي‌دانم چرا هستم و چرا برايت مي‌نويسم. نمي‌دانم براي چه به دنيا آمده‌ام و قرار اســت روي اين زمــين گرد و قــــلمبه چه كار كنم.اگر به دنيا نمـي ‌آمدم ، چه كسي جاي خالي مرا حس مي‌كرد

پيله ی تنگي كه تنها يك پروانه در آن مي گنجد


جوامع انساني معمولا انباشته از كساني است كه در بي خبري دوران كودكي باقي مي مانند و به جاي آن كه ببالند و جدي تر به پيرامون خود نگاه كنند توهمات كودكانه شان را تا آخرين لحظات عمر به دوش مي كشند. كودكي داغ ننگ نيست ، دوران داغ بردگي ابدي خوردن از دست پدران و مادراني است كه خود كودكان سالمندتري بيش نيستند. جمهور مردم به جاي آن كه "بشوند " متا سفانه فقط به " بودن " اكتفا مي كنند. اين است كه در طول قرن هاي متمادي هر روز همان روز پيش است و هر سال همان سال قبل و هر قرن همان قرني كه برنياكان مان گذشته . ما به دنيا نمي آئيم ، فقط به سادگي كپيه مي شويم . زمان درچنگ ما نيست ، ما اسير زندان گذشته هائيم . هزاره ها و هزاره ها... پاكي و بي گناهي دوران كودكي آري ، ترس و اطاعت محض كودكانه نه ! ما هركدام به تنهائي كودكي هستيم گم كرده مادر و سرگردان دركوچه هاي ظلمات . در لايه هائي از اجتماع كه هنوز انسان ها به غرايز تلطيف شده دست پيدا نكرده اند جمله ی " دوستت مي دارم " در اكثر موارد رشوه ئي است كه براي گريز از تنهائي پرداخت مي شود و يكي از دلايلي كه عشق را به " تصاحب " تبديل مي كند به احتمال زياد همين وحشت از تنهائي است . گفته اند "انسان حيواني اجتماعي است ". پس انسان ناگزير از دوست داشتن ديگران است . اما "آن تنهائي" مقوله ی ديگري است . شعر در نفس خود فريادي است از اعماق تنهائي ، چرا كه جهان شاعر جهاني فردي است . پيله ی تنگي است كه تنها يك پروانه در آن مي گنجد با اين تفاوت كه كرم ابريشم پيله را خود به گرد خويش مي تند اما شاعر در پيله به خود مي آيد و فريادش حكايت آواز غم انگيز تلاش جانكاهي است كه براي رهائي از پيله مي كند.

نوشته شده توسط مديريت سايت شاملو

Tuesday, November 28, 2006

دردانه ی من...

دستانم از خون تو خونین بود و رویم از اشک تو خیس ، تو دیگر برای من نبودی و من توی دردانه ام را به ناچار به آنچنان مسلخی بردم که پیش از آن شاعران بی نام و نشان نیز قاتلی را، حتی به تصور بدانجا نبرده بودند. تو تنها گناه میدیدی و غصه میخوردی ، میگریستی و بیقراری میکردی. هیچ نمیگفتی ، آنقدر تباه شدی که چشمانم را پوشاندی!!! بر من خرده نگیرکه آنچه من کردم رهایی تو بود که من نیزاکنون بی تو تنها گشته ام که گرچه نفس میکشم اما دیگر قلبم برای هیچ احساس نابی نخواهد تپید

سنت؟؟؟




این هفته اصلا نتونستم بیام دلم خیلی خیلی پروانه ای بود کاشکی میشد این پروانه همیشه با ما بمونه اما چی بگم....

همیشه یه چیزی مثه سنت هست که بتونه به خاک بمالونتت همیشه یه چیزی مثه عرف هست که بخاد جلوت وایسه بگه : فرمایشی داشتین؟؟؟

Sunday, November 19, 2006

کاشکی می شد قلبو یه جور دیگه کشید





یه چیزی به ذهنم رسید که بد جوری دلم خوشش اومد و فعلا رو در بایستی دارم اگه شد بعدان میگم

صفحه ای برای تمام تنهایی های من

الان ساعت 12:50 است و من دیگه تصمیم گرفتم شروع کنم امشب رو برای خودم جشن میگیرم برام سخت بود
می دانید بعد از چند وقت دارم می نویسم؟ بعد از مدتها! بعد از روزها و روزها! صفحه من ؛حس خوبیست داشتنش! که مینویسی! که جایی هست که بنویسی! حس تلخیست خیلی تلخ ! بگذریم اول هر کاری یک کم سخت هست ولی باید که بتوانم این دیگر باید است! تایپ کردن برایم یک کم سخت است ولی عادت می کنم من به چیزهای سخت تر از این عادت کردم این که چیزی نیست، اما شروع کردم
................................................
لیکن اینجا زندگی محدود و بی رنگ است
همگنان را راهها بر آرزو بسته
دست ها از خواست ها کوتاه
عرصه ها تنگ است