Friday, December 29, 2006

وقت بی وقتی من

خواب دیده ام دلم تنگ می شود ! هی دارد بیشتر تنگ میشود هی بیشتر ! برای آدمهائی که دوستشان دارم ... شاید دل آدمها هم تاریخ مصرف دارد ؟ نه ! ندارد ! میدانی! یک چیزهائی تو زندگی آدم یک وقتهائی خیلی مهم هستند اما اگر یک آدم مهم توی زندگیت پیدا شود که آنها را بشکند ... تو را هم میشکند ... نگاه تو را هم پر از تردید میکند گوشهایت به همه چیز مشکوک میشوند لبهات بی اجازه ی زبان باز نمیشوند و شاید بشود گفت عقلت حاکم میشود. آنوقت تو ناچاری خوب بازی کنی تا یک وقت دوباره عقلت حکمی نکند که دلت بشکند ! تو اگر همه ی سعیت را هم بکنی باز می بینی که یک گوشه ی دیگر زندگی این توئی که آدم مهم زندگی دیگری می شوی و این توئی که چیز مهمی را توی زندگیش می شکنی ... چرا آخر ! چرا آدم نمیتواند آنقدر قوی باشد که نه شکستنی شود نه شکاندنی !الهی ! ما را از زیر ذربین نگاهت دور نکن ... لطفا حواست باشد که بیشتر از این خرابکاری نکنیم ... آمین . در من دیگر هیچ اصراری نیست هیچ سماجتی برای برقرار بودن برای آرامش یافتن و آرامش دادن ... برای خزیدن و نگریستن در دانستن و فهماندن ... در من انگار چیزهائی به شدت زخمیند و چیزهائی به شدت سرد ... و گوئی ناگهان درون زمانی بی هویت افتاده ام که ترانه اش را هرگز نشنیده بودم . شاید عادت به آوازهای قدیمیست که مرا تا از هر چه " هست" می برد .در این روزهای سرد ، روزه ی خنده گرفته ام و قلبم گوئی که در هرم گرمائی طاقت فرسا می رود که نتپد .در این مرز ناگزیری و گریز از آن ، به هروله ای سخت مبتلایم و این نگاه مالیخولیائی به دنیا را هزار بار به مسخره میگیرم ... و ناگهان دلشوره میگیرم... گمان نمیکردم برای پریدن اینچنین به شتاب می بایست که می دویدم. اکنون دریافته ام که در دویدن آن چه ثمر میشود رهائی من از تن خواهد بود که پرواز می نامندش

No comments: