Sunday, November 1, 2009

همه از خداییم و.....

سه ساعت قبل از شنیدن خبر داشتم برای یکی از دوستام تعریف می کردم که هر چه و هر چه و هر چه در طراحی دارم از مسعود رسام دارم، خاطرات طراحی آلبوم مهراج محمدی رو داشتم برای شهرزاد میگفتم که من هیچی بلد نبودم و آقای رسام اومد بالا دنبال کار و...... ولی ناگهان یکی از دوستان تلفن میزنه میگه یکی از تلویزیونیها رفت گفتم : کی، من دوستش دارم؟ گفت : اگه نداشته باشی که بی معرفتی کردی گفتم : دیوونم کردی بگو بابا.گفت : مسعود رسام و قطع کرد ایهو بی اختیار یادش افتادم شاید 2 سالی بود که ازش حرفی نزده بودم ....یعنی این چه تله پاتیی بود

سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم سبز سبزم ریشه دارم در زمستان هم بهارم شور و عشق و شادیم رااز خدایم هدیه دارم هر چه هستم هر که باشم چشمه ام پاکم زلالم

Sunday, October 4, 2009

دردی لازم است این روزها

این روزها با روزهای قبل و روزهای بعد برایم تفاوت چندانی ندارند تاحالا شده چیزیو ببوسی و بذاری کنار؟حرفی برای گفتن نمونده و حتی گوشی هم برای شنیدن ....دیگر هیچ گوشی شنوا نیست .تا حالا دقت کردی بعضی وقتا چه لذتی داره ،سرتو بلند کنی و به تمام اطرافیانت بگی هیس این روزها بازار روز مرگی خیلی شلوغه ، دردی لازم است .شادمان یا اندوهگین....نمی دانم اندکی از تنهایی راخریده ام ، اندکی از نور و اندکی از اندوه را معنی سرنوشت را فهمیده ام این روزها و چقدر دلم برای رفقای بچگیم تنگ است

Monday, September 7, 2009

نکنه مردم خودم نمیدونم ولی ...........

اصلا یادم نمی یاد قدیمها چی مینوشتم ؟ برای کی می نوشتم ؟ چرا می نوشتم آخه ؟ ساعتها پشت این شیشه قطور چی میخوندم که اونقدر دلم بی تاب بود ! چه وقتی بود و من کجا بودم که کودکی هام در میان پارچه های ضخیم مرد ؟ بعد که مردیم ما رو کجا بردن به نظرت ....به تبعیض میان عقب کلاس و جلوی کلاس ، به تفاوت میان جلوی اتوبوس و انتهای اون . به درد کشیدن مدام لحظه های عشق و بلوغ و سکوت تاریخی زن! الان که اومدم فهمیدم عشقهای توی پستوی جوونیو بید خورده و من خیلی ساله که صورتم بی رنگه و مادر بزرگها همه مرده اند و خوابهام هیچ وقت تعبیر نشده و دنیا برام توی کره زمین روی میز معلم جغرافی که علی هم یدونه ازش داشت خلاصه شده .فقط صف شیردکان مش غلامو ودلهره نرسیدن به اتوبوس چهارراه ولی عصرو یادم مییاد.آهان صرای اون آژیر قرمز منفور و اون صندوقخونه ی به اصطلاح پناهگاه رو هم خـوب یادم مییاد

اینا رو بخر


تو را به خدا....اگر جايي ديدي "حقي" مي فروختند .....برايم بخر....تا در غذا بريزم.... ترجيح مي دهم خودم قبل از ديگران حقم را بخورم و سر آخر اگر پولي برايت ماند ...برايم يك پلاكارد بخر......به شكل گردنبند......بياويزم به گردنم....و رويش با حروف درشت بنويسم:"من يك زنم "...." من هنوز يك زنم" ...." من هر روز يك زنم" و هر روز يك انسانم

یادش بخیر

همه این روزها که نبودم ، همین جاها فقط میخوندم و هی می چرخیدم و می چرخیدم به روزهایی فکر میکنم که چه زود به زوذ همه چیز به روز میشد و بعضی وقتها چه بی دلیل!آدم ها تغییر میکنند و بعضی ها می آیند که بمانند ، می آیند که حک شوند و مثل لالایی و نوازش مادر در دلت باقی می مانند حتی اگر هم دور باشند و غربت نشین وقتی صدایشان را میشنوی دلت از صدایشان شیرین میشود،به یک سنی که میرسیم سوا میکنیم و کنار میگذاریم بدون ترس از تنهایی ...بدون ترس از قضاوت دیگران .در این چندین سال تنهایی که گدشت یاد گرفته ام خوب ببینم ،بررسی کنم و با هر سلامی که پشت بندش یک یادش بخیر است دلم نلرزد .یاد گرفتم خلوت زندگی کنم

کجا بریم

بیا اینجا نباشیم٬ ...
بیا برویم هند٬ هندو بشویم. ریاضت بکشیم٬ تو بمیری٬ من را همرات بسوزانند٬ خاکسترمان را بکنند تو قوطی. روحمان برود تو دو تا گربه٬ بیفتیم دست یک بچه ی زبان نفهم. بکندمان تو دو تا قفس٬ بگذارد روبروی هم٬ شب تا صبح به هوای هم جیغ بکشیم٬ خودمان را بکوبیم به در و دیوار قفس. خون از تن مان جاری شود. زخممان عفونت کند و تب کنیم و بمیریم. جسدمان را پسر بچه له کند٬ بدهد سگ بخورد. روحمان برود توی دو تا جوج. من جوجه مرغ٬ تو جوجه خروس.... اَه. تمام نمی شود اینجوربیا برویم استرالیا. دو تا کوآلا بشویم. بچسبیم به درخت. روبروی هم. آزاد باشیم. بیاییم سمت هم٬ عقاب یکی مان را ببرد. آن یکی را هم بگذارد برای صبحش.بیا برویم مدرسه٬ تو سری بخوریم٬ کتک بخوریم. دیکته دوازده بشویم٬ کاغذش را پاره کنیم بندازیم تو جوب آب٬ برویم راهنمایی٬ دبیرستان٬ دنبال سرویس مدرسه مان بدویم٬ جا بمانیم٬ میان بر ها را بدویم٬ وقتی رسیدیم در خانه دلمان هری بریزد. ولش کن. حوصله ی این را هم ندارم.بیا همخانه بشویم. یک غذای گرم بپزیم با هم بخوریم. سر همه چیز دعوا بکنیم.گلدان را تو سر هم خرد کنیم. تو من را بزنی. بروم خانه ی بابام. بابام بگوید با رخت سفید رفته ای با رخت سفید هم برگرد. اَه. من که رخت سفید ندارم. بس که سلیقه ات.... همیشه گل بهی و سرخآبی و ....خریدی برام. بی عرضه. من بشوم ننه٬ تو بشوی بابا٬ هی بزاییم. هی بزرگ کنیم. هی برویم اولیا و مربیان. بچه مان اذیت کند بزنیم تو سرش. من پا قابلمه بسوزم٬ تو پشت موتور٬ بس که مسافر می کشی. یک روز بیایی بگویی امروز یک خانمه سوار موتورم شد. من......بازی در بیاورم. مثل کولیها همه محله را پر کنم که مرتیکه خوبه ماشین نداره. وگه نه معلوم نیس چنتا هوو سر من بود حالا. اَه. حالم به هم خورد
بیا همینجا باشیم. همین جوری خیلی داره خوش میگذره ...

Wednesday, March 18, 2009

سوت و کور

چقدر سوت و کور شدی. چقدر من ازت دور شدم. چقدر روزها و ماهها گذشت و هیچکس سراغی هم ازت نگرفت. انگار نه انگار یه روزی خود زندگی بودی. چه گرد و خاکی گرفتی زندگی محدود و بی رنگ من