Sunday, November 1, 2009

همه از خداییم و.....

سه ساعت قبل از شنیدن خبر داشتم برای یکی از دوستام تعریف می کردم که هر چه و هر چه و هر چه در طراحی دارم از مسعود رسام دارم، خاطرات طراحی آلبوم مهراج محمدی رو داشتم برای شهرزاد میگفتم که من هیچی بلد نبودم و آقای رسام اومد بالا دنبال کار و...... ولی ناگهان یکی از دوستان تلفن میزنه میگه یکی از تلویزیونیها رفت گفتم : کی، من دوستش دارم؟ گفت : اگه نداشته باشی که بی معرفتی کردی گفتم : دیوونم کردی بگو بابا.گفت : مسعود رسام و قطع کرد ایهو بی اختیار یادش افتادم شاید 2 سالی بود که ازش حرفی نزده بودم ....یعنی این چه تله پاتیی بود

سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم سبز سبزم ریشه دارم در زمستان هم بهارم شور و عشق و شادیم رااز خدایم هدیه دارم هر چه هستم هر که باشم چشمه ام پاکم زلالم

Sunday, October 4, 2009

دردی لازم است این روزها

این روزها با روزهای قبل و روزهای بعد برایم تفاوت چندانی ندارند تاحالا شده چیزیو ببوسی و بذاری کنار؟حرفی برای گفتن نمونده و حتی گوشی هم برای شنیدن ....دیگر هیچ گوشی شنوا نیست .تا حالا دقت کردی بعضی وقتا چه لذتی داره ،سرتو بلند کنی و به تمام اطرافیانت بگی هیس این روزها بازار روز مرگی خیلی شلوغه ، دردی لازم است .شادمان یا اندوهگین....نمی دانم اندکی از تنهایی راخریده ام ، اندکی از نور و اندکی از اندوه را معنی سرنوشت را فهمیده ام این روزها و چقدر دلم برای رفقای بچگیم تنگ است

Monday, September 7, 2009

نکنه مردم خودم نمیدونم ولی ...........

اصلا یادم نمی یاد قدیمها چی مینوشتم ؟ برای کی می نوشتم ؟ چرا می نوشتم آخه ؟ ساعتها پشت این شیشه قطور چی میخوندم که اونقدر دلم بی تاب بود ! چه وقتی بود و من کجا بودم که کودکی هام در میان پارچه های ضخیم مرد ؟ بعد که مردیم ما رو کجا بردن به نظرت ....به تبعیض میان عقب کلاس و جلوی کلاس ، به تفاوت میان جلوی اتوبوس و انتهای اون . به درد کشیدن مدام لحظه های عشق و بلوغ و سکوت تاریخی زن! الان که اومدم فهمیدم عشقهای توی پستوی جوونیو بید خورده و من خیلی ساله که صورتم بی رنگه و مادر بزرگها همه مرده اند و خوابهام هیچ وقت تعبیر نشده و دنیا برام توی کره زمین روی میز معلم جغرافی که علی هم یدونه ازش داشت خلاصه شده .فقط صف شیردکان مش غلامو ودلهره نرسیدن به اتوبوس چهارراه ولی عصرو یادم مییاد.آهان صرای اون آژیر قرمز منفور و اون صندوقخونه ی به اصطلاح پناهگاه رو هم خـوب یادم مییاد

اینا رو بخر


تو را به خدا....اگر جايي ديدي "حقي" مي فروختند .....برايم بخر....تا در غذا بريزم.... ترجيح مي دهم خودم قبل از ديگران حقم را بخورم و سر آخر اگر پولي برايت ماند ...برايم يك پلاكارد بخر......به شكل گردنبند......بياويزم به گردنم....و رويش با حروف درشت بنويسم:"من يك زنم "...." من هنوز يك زنم" ...." من هر روز يك زنم" و هر روز يك انسانم

یادش بخیر

همه این روزها که نبودم ، همین جاها فقط میخوندم و هی می چرخیدم و می چرخیدم به روزهایی فکر میکنم که چه زود به زوذ همه چیز به روز میشد و بعضی وقتها چه بی دلیل!آدم ها تغییر میکنند و بعضی ها می آیند که بمانند ، می آیند که حک شوند و مثل لالایی و نوازش مادر در دلت باقی می مانند حتی اگر هم دور باشند و غربت نشین وقتی صدایشان را میشنوی دلت از صدایشان شیرین میشود،به یک سنی که میرسیم سوا میکنیم و کنار میگذاریم بدون ترس از تنهایی ...بدون ترس از قضاوت دیگران .در این چندین سال تنهایی که گدشت یاد گرفته ام خوب ببینم ،بررسی کنم و با هر سلامی که پشت بندش یک یادش بخیر است دلم نلرزد .یاد گرفتم خلوت زندگی کنم

کجا بریم

بیا اینجا نباشیم٬ ...
بیا برویم هند٬ هندو بشویم. ریاضت بکشیم٬ تو بمیری٬ من را همرات بسوزانند٬ خاکسترمان را بکنند تو قوطی. روحمان برود تو دو تا گربه٬ بیفتیم دست یک بچه ی زبان نفهم. بکندمان تو دو تا قفس٬ بگذارد روبروی هم٬ شب تا صبح به هوای هم جیغ بکشیم٬ خودمان را بکوبیم به در و دیوار قفس. خون از تن مان جاری شود. زخممان عفونت کند و تب کنیم و بمیریم. جسدمان را پسر بچه له کند٬ بدهد سگ بخورد. روحمان برود توی دو تا جوج. من جوجه مرغ٬ تو جوجه خروس.... اَه. تمام نمی شود اینجوربیا برویم استرالیا. دو تا کوآلا بشویم. بچسبیم به درخت. روبروی هم. آزاد باشیم. بیاییم سمت هم٬ عقاب یکی مان را ببرد. آن یکی را هم بگذارد برای صبحش.بیا برویم مدرسه٬ تو سری بخوریم٬ کتک بخوریم. دیکته دوازده بشویم٬ کاغذش را پاره کنیم بندازیم تو جوب آب٬ برویم راهنمایی٬ دبیرستان٬ دنبال سرویس مدرسه مان بدویم٬ جا بمانیم٬ میان بر ها را بدویم٬ وقتی رسیدیم در خانه دلمان هری بریزد. ولش کن. حوصله ی این را هم ندارم.بیا همخانه بشویم. یک غذای گرم بپزیم با هم بخوریم. سر همه چیز دعوا بکنیم.گلدان را تو سر هم خرد کنیم. تو من را بزنی. بروم خانه ی بابام. بابام بگوید با رخت سفید رفته ای با رخت سفید هم برگرد. اَه. من که رخت سفید ندارم. بس که سلیقه ات.... همیشه گل بهی و سرخآبی و ....خریدی برام. بی عرضه. من بشوم ننه٬ تو بشوی بابا٬ هی بزاییم. هی بزرگ کنیم. هی برویم اولیا و مربیان. بچه مان اذیت کند بزنیم تو سرش. من پا قابلمه بسوزم٬ تو پشت موتور٬ بس که مسافر می کشی. یک روز بیایی بگویی امروز یک خانمه سوار موتورم شد. من......بازی در بیاورم. مثل کولیها همه محله را پر کنم که مرتیکه خوبه ماشین نداره. وگه نه معلوم نیس چنتا هوو سر من بود حالا. اَه. حالم به هم خورد
بیا همینجا باشیم. همین جوری خیلی داره خوش میگذره ...

Wednesday, March 18, 2009

سوت و کور

چقدر سوت و کور شدی. چقدر من ازت دور شدم. چقدر روزها و ماهها گذشت و هیچکس سراغی هم ازت نگرفت. انگار نه انگار یه روزی خود زندگی بودی. چه گرد و خاکی گرفتی زندگی محدود و بی رنگ من

Monday, November 17, 2008

دیروز و فردا

روزا عین برق و باد میگذرن.گاهی جرات نمی کنم برگردم یه نیگاه به عقب بندازم.می خوام.روزامو بیشتر کنم.دلم تنگ شده واسه 10 صبح.باید روزا زودتر از خواب بیدارشم.نمی دونم.عادت کردم به عجله همه اش در حال عجله ام همش انگار یه کار جامونده دارم می خوام مکث کنم یه نیگاه به دورو برم بندازم گاهی حس می کنم این عجله منو دور کرده آهای زندگی بیا توی دستام می خوام هر روزتو همون روز زندگی کنم.اینقد گیر دیروز و فردا نباشم

کسی کاری داشت ؟؟؟

بین دو دنیا بودن..لحظه هایی که عالم و آدم به کارت کار دارن...اما تو با هیچ کدوم کاری نداری...با یکی کار داری که اصلا حواسش نیست....و اونایی که با من کار دارن من اصلا حواسم بهشون نیست...خیلی خوب بود که توازن برقرار میشد

Wednesday, October 22, 2008

سلام به سی و یک سالگی

کارهای مهمی دارم برای سی و یک سالگی که باید انجامشان دهم. دوست بدارم و عشق بورزم و از خودم دور نشوم، با خودم رو راست باشم و بدانم که این چیزها نمی شوم: دکان دار، منظم، آدم .الکی اجازه ندهم گرفت و گیرهای مختلف من را از خودم دور کند. بی نظم تر باشم. از این پلان های علمی و دقیقی که افراد برای آینده شان می ریزند، دوری کنم. "آینده نگری" را دربیاورم و هدیه کنم به آنها که چشم به دوردست های فرو رفته در ناکجای خویش و دنیای خویش دوخته اند. فرصت ها را کمتر از دست بدهم بیشتر هدیه بدهم و ببخشم. دریغ نکنم از خنداندن آدم ها. خوشبختی بزرگیست شاد دیدن دیگران. همه، این سرمایه را ندارند. ساده تر باشم. کوتاه کنم، خلاصه کنم، مینی ماسمالیسم کنم تا می توانم. بروم سر اصل مطلب. بی رحمانه دل بکنم و بریزم دور.شیفته خودم نباشم. به تعریف ها بخندم به فحش ها هم.حالا دیگر حس می کنم وقتی برای تلف کردن ندارم. شاید هم روزی آن ‌قدر جسور شوم که بگویم برای مردن هم وقت ندارم

Wednesday, August 20, 2008

باز هم خود سوزی

قتل فجيع ضد بشري همچون ساير اشكال اين نوع قتلها حكايت از سو استفاده جنسي وكثيفترين نوع خشونت عليه زنان وشرافت وكرامت انساني آنان است تراژدي دردناكي كه قربانيان آن يعني زنان وكودكان با بيرحمانه ترين شكل ممكن كشته ميشوند. دلبررابه گناه نا كرده سر ميبرند يا قطعه قطعه شده رويش اسيد ميريزند.انار را به جرم دوست داشتن از كوه پرت ميكنند ویا به دليل سواستفاده موجودي پست ورذل خفه ميشوند ؟ ودرد انجاست كه عامل ومسبب اينهمه پستي وخشونت راحت وآسوده بعد از كوتاه مدتي زندگيش را به خير وخوشي از سر ميگيرد وككش هم نميگزد وبا دئانت وپستي به كثافتكاريهاش ادامه ميدهد. راستي اگر اين قربانيان را خانواده وكس وكار نكشند چه بر سرشان خواهد آمد؟ آيا جامعه ومردم متمدن ما از آنها حمايت خواهند كرد ايا جايي هست كه آنان را در خود پناه دهد؟ آيا قانوني حمايتشان خواهد كرد؟ نه آنان بعد از بلايي كه سرشان مياد يا كشته ميشوند ويا طرد شده ازطرف خانواده و رانده شده ازاجتماع يا ازخانه ميزنند بيرون وفرار ميكنند. اوراه كوچه وخيابان ميشوند واز كوچه اعتياد وفحشا وروسپي گري سر در مياورند ويا خودكشي ودردناكترين نوع آن يعني خودسوزي را اخرين چاره دردشان ميدانند. يا اينكه خوشبخترين انها؟؟!! را به زور به عقد مردي همسن وسال پدرشان در مياورند كه زن قبليش نازا بوده ويا همسرش مرده و7-8 تا بچه بي ماد ر را اين بينوا بايد بزرگ كند. خيلي تلخه، نه .اما تلختر و فاجعه بار تر ازهمه اينها سكوت زنان وتشكلهاي مدني و مدافعان حقوق زن وكودك ومردان مدعي مدافع حقوق انساني زنانست. زمانيكه اجازه نميدهند زنان به استاديوم ورزشي برند سر وصداي همه در مياد .وقتي زني همسرش قصد ازدواج مجدد داره دادش به هوا ميره ووقتي از زنان ودختران ميخواهي هويت انساني خودرا باز يابند واز شكل ابزاري وعروسكي براي تبليغ كارخانه هاي سازنده لوازم ارايشي در بيايند و حق و حقوق انسانيشان را طلب كنند در فغان ازادي ناله ها سر ميدهند .اما در مقابل اينهمه جنايت سكوت مرگبار كرده ويا صرفا به نقل خبر مي پردازند. روي سخن من با تحصيلكردها و مدعيان روشنفكرنما است نه زنان ومردان نا آگاه نه كساني كه خشونت عليه زنان را همچون عاملي ژنتيك نسل به نسل كسب كرده و آموخته اند روي سخن من با تشكلاتي است كه ادعا دارند اما كو حركت اعتراضيشان؟ تحليل وتفسيرهايشان كجا رفت؟ تشكلشان ميدان تاخت وتاز رقابتهايشان شده نه احقاق حقوق زنان. تا كي براي منفعت طلبيهامون ترجيح ميديم جنس درجه سوم وچهارم بمانيم وصدامون درنياد وبالبخندي حزين هرنوع ظلم وزور وتوهين وتحقير وجنايت را تحمل كنيم. دوستي در وبلاگش نوشته بود اين جنايت را كه توسط يكنفر قرن سيزده اي انجام شده محكوم ميكنم. اما ما نه در قرن سيزده كه در قرن 21 با پيچيده ترين تكنولوژي و در اوج مدنيت و عصر اتباطات وشكوفايي اينترنت هستيم ولي ساكتيم وبي حركت چون مرداب وقسمت تراژديك تر مسئله يعني سكوت مرگبارمان است.

Friday, July 18, 2008

چقدر راست ميگفت قيصر امين پور : كه ناگهان چه زود دير مي شود

پدر دلسوز خواهران غریب ، پدر خوانده ی فیلم حکم، دکتر پیر و فرتوت رئیس،راننده ی اتوبوس شب هامون جاودان سینمای ایران خسرو شکیبائی بامداد امروز به دیار باقی شتافت. روحش شاد ویادش جاودانه...

Saturday, May 10, 2008

بهاری و ماندگار باشید

بهار من امسال خودش را با بوی خوش تو برایم تعریف می کند.بودن تو شب عید مرا خوش رنگ کرده است

Friday, February 15, 2008

بیا مرا ببر به من

روزهاي عجيبيه، هزار تا کار و برنامه داري ولي ترجيح ميدي تو رخوت اين روزها غرق بشي و همه رو حواله بدي به سال آينده!!.هيچکي سرجاش نيست ... همه مشغول بدو بدو آخر سالند و اگه بشه، تموم کردن کارهاي نيمه تمام.حتي تقويم محبوبم که آرميده کنار کامپيوتر و گذشت هر هفته رو با يک جمله طنز بهم خبر ميده، آخرين برگ از گذشت اين سال رو با اين جمله تموم کرده که "آخر ساله... ديگه عرضي نيست" . انگار تقويم هم بي تحمل و کم صبر شده.کلي حرف تو کله ام و کلي سوژه براي نوشتن، ولي انگار دستهام با يک ريسمان نامرئي بهم بسته شده و هيچ جمله منسجمي به ذهنم نمي رسه که تايپ کنم.سال 86 برخلاف 85 که ثانيه شماري مي کردم براي تموم شدنش، سال خيلي خوبي بود پر از هيجان و اتفاقات تا بحال تجربه نشده، همه چيز زيبا و دوست داشتني بود ....نوروز يك قرار داد است و بهار يك واقعيت؛ و اين قشنگ‌ترين قرار دادي است كه با واقعيت گره خورده‌است پس آن‌را گرامي مي‌داريم و غنيمت. بهاري و ماندگار باشيد

Tuesday, October 23, 2007

و من سی ساله میشوم تولدم مبارک


یادهای بچه گی برای من مثل عکسهای رنگی کوچکی هستند که با گذشت روزها رنگشان به زردی میزند. هر یادی یک عکس است که همیشه در خاطر من می ماند جان دارد و زنده است! سی ساله می شوم ساعت سه و نمی دانم چند دقیقه، چه فرق می کند آن چند دقیقه اش ،همه اش به تمام این سالها درمبهوتم، مگر می شود از بیست و نه هم گذشت ولی گذشته است و من سی ساله شدم. شما آن سالومه 20 ساله را سر خیابان فاطمی ندیدید که در به در به دنبال شمع دانه ای کوچک می گشت می خواست تعداد سالهای عمرش را همه ببینند! شما آن سالومه25 ساله را ندید که عاشق بود و پشت میز نشسته بود و تند و تند حرف میزد ! راستی شما آن سالومه دیوانه را ندیدید که همیشه روز تولدش مرخصی می گرفت و به رسم دیوانگان عالم منتظر می ماند تا وقت موعود دلبخواه

Saturday, September 15, 2007

این بازی شاید تلخ یک نفره

خوب است کسی باشد که بخواهی برایش بگویی، خوب است اگر به وقت حضورش دست ندهد ، باشد که برایش بنویسی خوب است که داشته باشی دلش را و جای خالی در ظرف به لب آمده حوصله را که بنویسی ،حتی اگر نخواند ! اگر نباشد که بخواند ، اگر نخواهد که بخواند . خوب است اگر باشد که بخواهی ادای رفتن را برایش در بیاوری. بخواهی تنها باشی اما بدانی که این خلوت است و پوسته اش نازک . بدانی که گاه گاه دست می دهد و با نرم نرمک آمدنش این نازک چینی شکستنی است ،....و خوب نیست که از خودت به خودت فرار کنی ...و خسته باشی و خسته ... خسته شوی و از خسته شدن به تنگ بیایی. از به تنگ آمدن خسته شوی و از خسته شدن خسته .....بد است که بنویسی و ندانی که خواهد خواندشان و بد است که خودت را پشت خودت ببینی ....که فصلها بیایند و تو پاییز بمانی ،که فصلها بروند و تو زمستان مانده باشی. بد است و بد است که بفهمی چه تنهایی . بد است که عاشق کسی بشوی که در دورتر مرده یا دیرتر به دنیا خواهد آمد . بد است که عاشق کسی بشوی که نیامده و نخواهد آمد ....و نوشتن ،چقدر خوب است ،.. چه خوب است نوشتن اگر تنها باشی ،اگر بدانی که عاشق کسی شده ای که نبوده یا ندیدی اش . چقدر خوب است تنهایی صفحات و خالی بودنشان وقتی روی خطی بنویسی فریاد و تا هر وقت که بخواهی صدایش کش بیاید که بنویسی لیــلی و لیــلی باشی ،بی نیاز از سند و شناســـنامه که بنویسی عاشق و عاشق باشی که بنویسی.............................................. همین

در آستانه سی سالگی

چهل روز مانده به سی سالگی. همه چیز مثل آب روان است در جریان و من افتاده ام در این آب و آب همچنان مرا بی دریغ با خود می برد !غمگین هستم چرا باید دروغ بگویم؟؟غمگین و مشغول دست و پا زدن گاهی زیر آب و لحظاتی رو .هر چه که می بینم آب است و آب جریان است و جریانو خبری از سکون نیست پایم به هیچ کجا نمی رسد چه رسد به ایستادن روی زمین احساس غالبم همان معلق بودن است و در بهترین شرایط شناور بودن است و هیچ کس ندید صورت احساس مرا که مثل ابر بهار گریه کرده است!حسرت روزهای رفته را نمی خورم که رفته اند ولی صورت خودم با آن چشمهای شیطان ۲۱ساله این روز ها همه اش با من است ! و مرا نگاه می کند و می خندد و بیادم می اندازد که آن وقتها چه سخت آویزان عشق و دیوانگی بود و آب همه چیز را با خود برد و اعتنایی به دل کو چک من نکرد

مگه نه مامان

اگر فرصت داشتم که کودکی را بزرگ کنم؛به جای آنکه انگشت اشاره ام را به سمت او بگیرم در کنارش انگشتهایم را در رنگ فرو می بردم و نقاشی می کردم. به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر می بودم .بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه می کردم.سعی می کردم بیشتر به او توجه کنم و در باره اش کمتر بدانم. به جای اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می کردم .از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و بازی را جدی می گرفتم .در مزارع بیشتر می دویدم و به ستارگان بیشتر خیره می شدم. بیشتر در آغوشش می گرفتم و کمتر او را به زور می کشیدم. کمتر سخت می گرفتم و بیشتر تاییدش می کردم اول احترام به خود را در او می ساختم و بعد خانه و کاشانه اش را.و بیشتر از آنکه عشق به قدرت را یادش بدهم قدرت عشق را یادش می دادم.چه زود همیشه دیر می شود!مگه نه مامان ؟؟؟ ۳۰ سال گذشت

بعد کلی ننوشتن

خیلی وقت است که ننوشته ام. خیلی وقت، شاید یک جور قهر کردن بود با هر چه کاغذ و نوشتن و ...........!شایدمیک جور لج کر ده بودم با خودم! نمی دانم! امروز حالم بهتر است! دارم با خودم مدارا می کنم .دلم می خواهد کاری کنم ولی نمی دانم چکار باید بکنم!دوست دارم مثل قدیمها بشوم مثل همان روز هایی که فقط خودم میدانم!خود آلانم را دوست ندارم خود آلانم را نمی شناسم دلم برای خود آنوقتهایم تنگ شده!خود حالایم را هیچ دوست ندارم خودی که اصلا زن نیست و شبانه روزمردانه میدود!حالم از این خود به هم می خورد. همه روزهایم شکل هم شده است خیلی وقت است که اینطور شده است ملال آور ویکنواخت به ملال آوری همه زنگهای بعد از ظهر مدرسه که انگار کش میامدند. همه صبح هایم شبیه هم است همه ظهرهایم شبیه هم است وهمه غروبها وشبهایم!در یک سکوت چسبناک من و او با هم زندگی می کنیم و او راضیست! و این کافیست؟

Thursday, August 16, 2007

تولدت مبارک


احساس تعلق داشتن به تو چه حس امنیتی به من می دهد. چه حس آرامشی . بی کران قلب سرخ من سرخ تر می شود و تند می تپد! چطور برایت بنویسم مثل حس داشتن یک ذره برف تو دستهای گرم بچه گی ! مثل احساس داشتن یک گیاه که به جای برگ پولـک به سـاقه هایش آویخته! مـثل احساس خوش داشـتن یک بالش از ابر توی آسمان

Monday, June 4, 2007

با عنوان تلخ خیانت

تو باور نکن هر کی بهت گفت پیشت می مونم ، پیشت میمونه
. وقتی مطلب با عنوان تلخ سوئ ظن رو خوندم دوباره احساس کردم از من دوری . دور دور

Thursday, May 10, 2007

در پی بهانه ای

هر کداممان پی بهانه ای گذرمان به اینجا افتاد . هر کداممان برای پیدا کردن چیزی شاید برای به خاطر آوردن چیزی برای مرور کردن یادی قدیمی پایمان را توی این کوچه گذاشتیم هر کداممان پی چیزی آمده بودیم پی عشقی ممنوعه شاید! پی هم صحبتی که شاید هیچ وقت ما را نخواهد شناخت ! پی کسی که بشود چند ساعتی را توی تاریکی با او گذراند ! شاید دیگر از شناختن هم خسته شده بودیم و پی یک خیابان تاریک می گشتیم خیابانی که شب به شب هر کدا ممان می آییم و پنجره اتاقمان را باز می کنیم و روی لبه آن می نشینیم شاید آن آشنایی که آن طرف کوچه پنجره دارد هم امشب پی هم صحبتی بگردد . گاهی هم هیچ حوصله هم را نداریم پرده کلفت اتاق را کیپ تا کیپ می کشیم . گاهی آخر شب مستی از کوچه ما رد می شود و کوچه باغی می خواند گاهی هم آنقدر به هم خو می گیریم که اگر شبی پشت پنجره مان نباشیم دل اهالی کوچه برایمان به شور می افتد ! که کجاییم و چه می کنیم!ما همه مان پی چیزی پایمان به این کوچه باز شد گاهی توی شبها ی طولانیش تا صبح خندیدیم گاهی از پشت همین شیشه زار زار گریه کردیم گاهی هم را دل داری دادیم گاهی هم دل هم را بد جور شکستیم! گاهی هم چه دروغهای معصو مانه ای به هم گفتیم! ما ساکنان این کوچه بن بست توی دنیای مجازی خودمان پی چه دلتنگیها کهنه ای که نمی گردیم ! دنیای واقعی ما را چه کسی از ما دزدید! دنیای ما را با خودش به کجا برد ؟ ولی می دانید توی تاریکی این کوچه بن بست راحت تر می شود دل بست عاشق شد می شود هر دروغی را باور کرد می شود راحت تر گریه کرد و شاید بشود راحت تر فراموش کرد!!!!!!تاریکی این کوچه بن بست خیلی غریب است

Sunday, April 22, 2007

کجایید ای شهیدان خدایی کجایید ای شهان آسمانی

محمد جان سلام ، خیلی خیلی ممنونم که وبلاگو می خونی و پندهای برادرانت را از من دریغ نمیکنی. ببخشید که باعث ناراحتیت شدم قبول دارم که پست و بی شرف را نمیشه همین جوری حواله مردم کرد . ولی به والله من از نوادر این قوم نمیگم ، شهدای این جنگ معاصر که من دیدم از نوادرند همه می دانند که مدیون شهدا هستند اما چه سود....چند درصد ما در مسیر شهدا حرکت می کنیم ما در هنگامه رویارویی با شهدا جز شرمندگی چه چیز می توانیم بگوییم اون شور انقلاب کو؟؟؟الان اگه جنگ شه کی میره خالص بجنگه !به من گفته بودی قبول داری بعضی از این دسته هستند و بقیه ناب اما من میگم نوادری بودند بی ریا و بقیه ....من قلمم رو به نوادرنیست. هیچ وقت هم برام طنز مشت نمونه ی خروار مفهومی نداشته . برادرم کی الان به غیر از خانواده های داغدار اون شهان آسمانی به یادشون هستند ، حماسه حسین یک بار تکرار شد..صدها هزار ایرانی در جنگ با دشمن جان‌شان را دادند. برای دفاع از میهن، برای دفاع از آرمان. بسیاری از سیاست‌مداران کم‌مایه در این سال‌ها مایه‌دار شدند و ریشه دواندند. از برکت خون شهدای جنگ، گروه معدودی خون مردم را در شیشه کردند و قدرت گرفتند. برای سیاست مدارای ما خوب شد اونا شهید شدن ...جدی می گم...خیلی خوب شد اگه اونا شهید نمی شدن اینا باید چیکار می کردن؟! یا باید لال مونی می گرفتن و یا... خوب شد اونا شهید شدن ...اگر اونا شهید نمی شدن بچه حزب اللهی های مدعی باید ادای کی رو در میاوردن؟حتما ادای برادر مسعود و خواه مریم مجاهدین خلق! خدا رو شکر که اونا شهید شدن ...اگراونا شهید نمی شدن دیگه صدا و سیما سوژه تبلیغاتی برای درآوردن اشک ملت نداشت اونوقت باید می رفت شوهای شبکه ام آی تی وی رو پخش می کرد... جداْ اگه اونا شهید نمی شدن چی می شد؟...واقعا خدا به اقایون رحم کرد که اونا شهید شدن ! خوب شد اونا شهید شدن ... وگر نه عمرا سازمانی با نام حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس با یه سری آدم بیکار تشکیل نمیشد.اگه اونا شهید نمی شدن این همه پول باد کرده و زیادی بیت المال که الان فقط برای چاپ بیلبورد خرج میشه باید می رفت توی جیب دشمن بزرگ آمریکای جنایتکار... خوب شد اونا شهید شدن ...اگه اونا شهید نمی شدن عمرا بعضی از بچه های سپاه با کمتر از ۲۰ روز سابقه جبهه نمی تونستن درجه سرداری بگیرن... خدا خیرشون بده و از بزرگی کمشون نکنه که شهید شدن ...وگرنه برای روزهای هفته دفاع مقدس اسمی نداشتن و حناق می گرفتن از اینکه نمی تونن روی روزهای هفته اسم بذارین... دمشون گرم که شهید شدن ...اگه اونا شهید نمی شدن که یه عده با خون اونا پول در نمی آوردن...اونوقت از گرسنگی می مردن! اگه اونا شهید نمی شدن سردار سرتیپ خلبان دکتر ناجا شهرداری نمی تونست توی صندلی داغ کلی اشک بریزه و تبلیغات کنه... اگر اونا شهید نمی شدن تلوزیون باید به جای ۵ دقیقه برنامه ره یافتگان وصال یا روایت فتح که نصف شب پخش می شه چی پخش می کرد؟. آقا دستشون درد نکنه... خوب شداونا شهید شدن.الان که خون همشون داره پایمال میشه داریم چی کار میکنیم . مادر این شهیدا چی می کشن که مانکن های خیابونی رو میبینن و همشون آرزوی سامان بچه هاشون رو داشتن ، پس باز هم داریم صبوری میکنیم و شهید فروشی به خدا قسم تن شهدا در قبر مي‌لرزد از اين بازار مكاره‌اي كه براي فروش آبروي شهيد و شهادت درست شده در اين كشور. مگر براي يادآوري آرمان‌هاي اين شهيدان حتما بايد يك سنگ و گنبد و مزار جلوي چشم آدمها باشد؟ اين چه تصور احمقانه‌اي است كه برخي مي‌خوان به زور ارزش‌ها را بياورند جلوي چشم مردم، به جاي اينكه خود مردم بروند سراغ ارزشها. رضا مارمولك هم مي‏فهميد كه با زور نمي‌شود مردم را به بهشت برد، اينها نمي‌فهمند؟! كجاست آن غيرت و آرمان‌خواهي سال 56 كه به دفاع از حريم و حرمت انقلاب برخيزد؟

Saturday, April 21, 2007

چرا صبوری کردیم

صبوری کردیم . توی تمام این سال ها که شب های موشک باران ، خواب را گرفت از چشم های مان و داغش را گذاشت بر دل مادر هایی که چشم شان ماند به در که خبری ، نشانی ، پلاکی و کلمه ای بشود قبر فرزند شان . توی تمام این سال ها که جرم مان تنها لذت از نت ها بود . جرم مان تنها یک شب رقص و خوشی بود و همین . صبوری کردیم ...و با خودم فکر می کنم ، مردم آن سال های دور تهران ، وقتی متفقین پای شان رسید به پایتخت ، مثل ما صبوری کردند لابد و چشم شان به هواپیماها ، نشان هم می دادند حضور بیگانه را توی این سرزمین ، انگاری خاک خود شان نباشد ، زیر لب غرولند می کردند و همین ... و فقط همین ؟لابد صبوری کردند وقتی پیرمرد را گرفتند و فرستادندش تبعید و سایهء حضور شعبان بی مخ ها ، تا خود امروز ماند روی سرشان و سر مان . و با خودم فکر می کنم ، تاریخ این سرزمین پر است از مردمی که صبوری کردند وقتی امیر کبیرشان را توی حمام کشتند و وقتی به زور چکمهء قزاق ها تجدد آوردند براشان . صبوری کردند و پستی و بی شرفی و بی غیرتی ...تلویزیون را خاموش می کنیم و یک نفس عمیق می کشیم . دوباره دیدم که ملوان های انگلیسی بر می گردند خانه های شان . آرامش بر می گردد به خانه . هر چند همه می دانیم این آرامش قبل از طوفان است . شروع تهدید های تازه . نه تهدید تحریم و فشار اقتصادی ، که تهدید های نظامی ، جنگ ، ویرانی ...می دانیم که با هر قدم شان ، هر حرف شان ، نزدیک مان می کنند به جنگ . با این همه حالا ، همه آرامیم . آرام و صبور . پست و بی شرف . انگار که خاک خود مان نباشد ...

Wednesday, April 11, 2007

با عنوان تلخ سوء ظن

کاش با هم حرف می زديم کاش تو با من حرف می زدی. می دانی يک عمرست که به دنبال کسی هستم که بشود با او حرف زد !!کسی که واقعيت دارد می شود او را لمس کرد به صورتش دست کشيد و خطوط صورتش را از بر شد.فکر می کردم که می شود نشست و يک دل سير با تو حرف زد درد و دل کرد يک دل سير غصه خورد يک دل سير گريه کرد . ولی روزها آمدندو رفتند و ما يک دل سير حرف نزديم و من روزهای زيادی يک دل سير گريه کردم.امروز احساس کردم از من دوری . دور دور ! و من باز همان دخترک تنها ی توی قصه هايم. می خواهم بروم، جائی که « غریزه ی تو» بر من حاکم نباشد و « غریزه ی من» به ابتذال محکوم نشود.می خواهم بمانم، جائی که « تن» بر « من » برتری نداشته باشد و « من » به بی انصافی متهم نگردد. می خواهم بشنوم ، حرفهای معقول خدا را جائی که «خدای تو» با «خدای من» یکسان تعبیر شود.خدای من ! بر اساس کدام قانونت مرا زن آفریدی ؟! و در کدام محکمه ی عادلانه ات مرا به دوزخ خواهی افکند ؟

Sunday, March 25, 2007

آهنگ من و تو

ميدونم، بهت قول دادم، هرچند كه بهم نگفتی براي چي ...
" اگر از همين الان طوري زندگي كنم كه تو بتوني هميشه بهش افتخار كني و هر وقت كه واقعا احتياج داشتم بدونم كه يه كسي هست كه ميتونم باهاش هميشه حرف بزنم." و توام دقيقا همينكارو بكني. اونوقت توام همين قول رو بهم ميدی. بعضيا وقتي كه كسي ميميره، عزاداري ميكنن. بعضيا بجاش ميان و تمام كارهاي خوب و تاثيراتي كه اون شخص در طول زندگيش روي دنيا و آدمهاي اطرافش داشته رو جشن ميگيرن. منم اين چند وقت فقط سعي كردم همه چي روجشن بگيرم. ممنونم كه بهم گفتي كه آهنگ مورد علاقت اين چند وقته چي بوده. جالبه چون آهنگ مورد علاقه من هم اين چند وقته يجورايي شبيه آهنگ تواه... چون اونطوريه كه ميخوام منو هميشه به ياد داشته باشي

اتاق تاریک


حقيقتِ عشق ، اصلِ عشق يعني معشوقه اش، زيبايي مطلق ، شكوه مطلق ، آخرِ دلربايي ، مالكيت و تصاحب مطلق . يعني عاشقش رود ، نماي ابرازش خروش و حركتِ متعالي و معشوقه اش بي انتهاترين دريا.اينكه گفته اند هيچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت داستان عشق اساطيري است . تو كه اسطوره نيستي ، من و عشقم به تو نيز .. تو آموخته اي كه عشق فقط در لبخند نيست در نيشتر هم هست در سيلي و تلخي نيز. پس نرنج از كلام عاشقانه ام. مي شود كه تو حقيقتي بزرگ ، محترم ، عزيز و مهربان باشي. برتر از تمام من و عشقم . مي شود كه تو خورشيدي باشي از انسانیست ، خوبي و نور ، و عشق من به تو - مغناطيس درون من - اندازه اش ، اندازه خط نازك نور عبور كرده از روزنه اتاقِ تاريك يك دوربين عكاسي قديمي باشد و فضاي قلبم به همان اندازه اتاقك

Friday, March 23, 2007

روز نگاشت


بازبینی سال 85 بسیار دشوار و اضطراب‌آور و عجیب بود. کارهائی کردم که مهر محال داشتند و کارهائی نکردم که اجبار باید. آرزوهایم آمدند کف دستم نشستند اما من آن‌قدر ترسیدم که توان بستن انگشتانم را نداشتم. گمشده‌هائی را دوباره یافتم که روزهای بودن‌شان خاکستری شده بود و از لیست دوستانم کسانی را حذف کردم که به بودن‌شان امیدها بسته بودم.و برای سال 86 داشتم به یکی از بزرگ‌ترین آرزو هایم فکر می‌کردم که کاش اگر به کسی بدی کرده‌ام به‌ام بگوید.که من هرگز بی‌دلیل مرتکب رفتاری نمی‌شوم. کمک‌ام کند تا فرصت بخشیده شدن پیدا کنم تا امکان خوب بودن را از دست ندهم

نوروز مبارک

آب روشنی ست، سیب نماد مهرورزی، شراب به شادی، سماق طعم زندگی ست، سنجد بذر حیات، سیر نگهبان سفره است، سکه برای ثروت، سنگ نماد گوهر زندگی، سنبل سبزی و طراوت و عطر است، شمع نشان آتش، کتاب دانایی ست. هفت سین ِ ما کوچک است ولی روشن.... نوروز 3745 زرتشتی و 1386 خورشیدی تان مبارک. امیدوارم سال بسیار شادی در پیش رو داشته باشید

Monday, February 26, 2007

محرم و صفر

نمی دونم چند ساله که از این عزاداری هایی که توهین به اسلام و امامان میشه، بد می گم؟ نمی خوام برای بار چندم بگم که این تشیع که ما ادعا می کنیم، تشیع علوی نیست، تشیع صفوی ست. دینی که ما الان داریم، ساخته و پرداخته ی شیخ صفی الدین اردبیلی و نوادگانش هست که بنا به دلایلی تصمیم گرفتن تا اسلام رو اینجوری به خورد ما بدن. و حالا که صدها سال از اون زمان می گذره، همون دین نیم بند صفوی هم دوباره تحریف شده و خلاصه شده تو یه چیز: غم. ترجیحا فعلا مسلمان ها باید از هر فرصتی برای عزاداری و غصه خواری استفاده کنن تا بتونن به بهشت برسن!نمی خوام حرف تکراری بزنم و برای بار چند بگم که امام حسین (علیه السلام) نه تنها مظلومانه شهید نشد، بلکه با افتخارترین و زیباترین مرگ رو بین سایر معصومین داشت. هیچ کدوم از امام ها تو میدان جنگ و بعد از نبرد از دنیا نرفتن. یا مسموم شدن یا مریض شدن و یا تو زندان شهید شدن.نمی خوام بگم که حسین (علیه السلام) مظلوم نبود، علی (علیه السلام) پدرش مظلوم بود که بیست و پنج سال تو خونه اش تبعید بود، زنش رو کشتن، دارایی هاش رو گرفتن و دوستانش تنهاش گذاشتن. علی (علیه السلام) مظلوم بود که تو گوش چاه گریه می کرد چون کسی رو برای درد دل نداشت.حسین (علیه السلام) مظلوم نبود، حسن (علیه السلام) مظلوم بود که گوشه خونه ی خودش و به دست زنش مسموم شد.نمی خوام بگم که سینه زنی و قمه زنی و خاک و گل به سر ریختن و زنجیر به گردن انداختن و از هوش رفتن و... نه تنها حسین (علیه السلام) رو شاد نمی کنه که حتا عصبانیش هم می کنه.نمی خوام بگم که داریم به اسم روضه خونی برای حسین (علیه السلام) همسایه مون رو آزار می دیم و باعث می شیم تا هم به جد و آبادمون توهین کنه و هم به این اسلامی که داریم. به اسم عزاداری و چای و شربت دادن به عزادارها ترافیک درست می کنیم و همشهری مون رو به دردسر می اندازیم و...نمی خوام دوباره بگم که امام حسين(ع) وصيت کردن تا ده سال بعد از شهادتشون براشون عزاداری کنن تا مردم از ظلم آل زياد و آل مروان و بنی اميه و بقيه ی حکمرانهای اون زمان باخبر بشن و بفهمن که چه جفايی به امام کردن. حالا که ما فهميديم و زيارت عاشورا ميخونيم، پس چرا باز هم عزاداری کنيم؟ بگذریم..! رسیدن محرم و صفر و شهادت حسین ابن علی (علیه السلام) رو تسلیت می گم. ایشالا که بتونیم شیعه ی واقعی باشیم نه اینکه که فقط اسم مون رو بذاریم

Monday, February 12, 2007

فریاد ساکن

کلمات اگر که تازه نباشند ، داغ نباشند و قوی ، موثر نمی‌افتند و چنین واژه‌هائی نزول نمی‌شوند بر دل، مگر که نگاه تفکری، شوقی، ذوقی، آشوبی، غوغائی پشت آن جرقه‌ای ‌زده باشد به شعور ارواح ما. و من آن‌گاه که چون ببری خشمگین از اندوه دردناک اسارت میان دیگران و باورهایم گرفتار کنجی می‌شوم و نیشخند زهرماری تقدیر را با بغضی عمیق قورت می‌دهم تا سرحد مرگ ساکت و لبریز و آشفته در آسمان اجباری زیستن جان و پر می‌کنم. که ثمره‌ی شعورم تبدیل به هیچ میوه‌ی دلنشینی از کلمات نخواهد شد و سر آخر گرفتـــار زنجیره‌های بایدها و نبایدهائی می‌شوم که روحم را بند پیچش‌هائی می‌کند تمام ناشدنی

خلوتی با خودم

دوست دارم چیزی بنویسم که ارزش خواندن داشته باشد. حوصله برای کسی نمانده است این روزها. نمی دانم چرا! حالا که اوضاع این وب لاگ سروسامان گرفته هیچ هوای نوشتن ندارم. هیچ.بماند برای بعد

Tuesday, January 16, 2007

روزي که او آمد تابستان شده بود

بزرگترين درد من ، توجيه آدمهاي اطرافم بود حتي به قيمت آزارشان و گمان ميکردم خواستن، زجري دارد که گاهي هم ديگران را شريک ميکند ناخواسته ! و اينگونه شد که رنجيدم و رنجاندم و آنگاه خسته و درمانده گوشه اي ایستادم.روزي که او آمد من درون اندوهي منقبض بودم مانند نامه اي مهجور که زير پائي له ميشود و او مرا خواند ،صافم کرد در جائي آرام نگاهم داشت ... هر روز به تماشايم نشست چون گنجينه اي ارزشمند ، چيزهاي تازه اي درونم يافت و من فهميدم که دوست داشتن بسيار بزرگتر از آن است که پيشتر ميشنيده ام . روزي که او آمد تابستان شده بود. روزي که او آمد اندوه من خاکستري بود و اندوه او سبز! روزي که او آمد من دريافتم که دغدغه يعني چه و تلاش چگونه کلمه ايست و تنهائي چقدر بزرگ ميتواند باشد و چقدر تلخ . روزي که او آمد من دريافتم که انساني ناشناخته ام موجودي که ميتواند بسيار عجيب باشد و ميتواند الگوهاي جديدي بسازد . در روزهائي که تو هستي و من هستم زندگي را شيرين و شادمانه و دوست داشتني ميدانم و من دختری هستم که روي مرزي به باريکي مو راه ميروم و تند پيش ميروم و ميدانم که آن پائين چيزيست به نام سقوط و ميدانم که آن بالا کسي هست به نام خدا . سرم را بالا نگاه داشته ام و ميخواهم باور کنم که جز خدا چيزي نيست و خدا چيزي نيست جز خوبي و خوبي چيزي نيست جز اندکي زمان براي کساني که دوستشان ميداريم و اندکي چشم پوشي براي کساني که دوستشان نميداريم . و زندگي ساده است مثل باران و نرم است مثل ابر و مهربان است مثل مادر و تلخ است مثل مرگ و وسيع است مثل دشت و سبز است مثل برگ و بزرگ است مثل کوه و کوچک است مثل کاه و پاک است مثل کودک و زيباست مثل نرگس و عميق است مثل دره و آرام است مثل آبی آسمان زلال است مثل آب ، تاريک است مثل شب ، معصوم است مثل کودک ، بی رحم است مثل انتقام و ... هست مثل خدا ، مثل من ، مثل تو

Monday, January 15, 2007

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم دستهایم را در رنگ سبز فرو می کنم تا همه دنیا بدانند که چقدر از این که برایتان مینویسم خوشحالم ، از مهربانی تان می نویسم و از دوریتان که رنگش زرد است. من دختر تجربه های نشنیده ام دختر نارنجی دختر بنفش. من دختر انتظارم که صورتی است ، امروز که می خندم امروز که توی قلب کوچکم ماه آمد و مهمان من شد. ماه سفید من، ماه بزرگ من، ماه تابان من ، می دانم کسی در خواب به من گفته بود که یک روز که دیر نیست ماه مهمان خانه من می شوی. من میان خنده های روزمرگی که برای تمام دو صفر های اول شماره های دفتر تلفنم نوشته بودم ، آرزو کردم به رنگ ماه ارغوانی میان شب تاریک بتابید و اینگونه شد . ماه ارغوانی من عموی عزیزم سلام ، دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده ! می نویسم برای شما برای همه ی آن حالهای خوب که در کوچکی و در اون سفر معروف با شما داشتم وقتی ای میل شما رو دیدیم میخواستم پر بکشم و این حقیقی ترین حسی بود که در این مدت اخیر تجربه کرده بودم ، خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و وبلاگ رو مطالعه کردین ،از این که تیپ نوشتنم رو دوست داشتین حسابی ذوق کردم وقتی احساس کردم استاد م منو تحسین میکنه از شوق پر کشیدم و از ته دل خندیدم . من خوبم ، زندگی جریان دارد . حقیقتا خوشبخت نیستم . شاید چون زیادی در قید و بند معنی خوشبختی ام . آره خوشبخت نیستم اما نمی توانم بگویم بدبختم . همه چیز زیادی معمولی و آرام است . خبری از جر و بحث های معمول ست و تمام . که آن هم چندان چنگی به دل نمی زند . زود یکی کوتاه می آید . خوبم . زندگی جریان دارد . دلخوشی های کوچک خودم را دارم . کافه نادری از اون جاهایی هستش که بسیار دوست میدارمش ، تو خیابون جمهوری یکم پایین تر از سفارت انگلستان اون دست خیابون، همون هتل قدیمیه، وقتی از راهرو رد می شم و وارد سالن کافه می شم وارد دنیای دیگه یی می شم. دنیایی که زمان در اون متوقف شده . سیگارها روشن، سرها پایین و چایی و قهوه نوشیدنی روی میزها فراوون ، یکی روی آخرین کتابش کار می کنه یکی بر سر مسئله یی بحث میکنه. دیگری از مشکلات چاپ می گه و دو میز اونورتر اشعار جدید اون شاعر جوون رو می خونن.فضا همون فضاست. صندلی ها به همون سبک قدیم. چلچراغ ها به همون شکل .اینجا زمان متوقف شده. پنجره ها باز و صدای پرندگان بلند.همه چیز بوی قدیم رو می ده قدیمی که من ندیدیم اما من نوستالژیک عاشقشم . حتی پیشخدمت ها هم با موهای سفید آخرین بازماندگان اون نسل هستند .از یکی از میزها صدای زمستان اخوان بلند میشه.اینجا اکسیژنش هم مال سالها پیشه. قاصدک از چه خبر آوردی.این قاصدک آشناست که توی هوا موج می زنه. همیشه با عمو امیر می خوندم و حفظ میکردم آخ که چقدر دلم میخواهد و پر میکشه برای یه روزی که با هم بریم اونجا ، عمو امیرو ببریم که با این قاصدک یه عمریه داره زندگی میکنه. به درختای کافه که عمرشون از همه ما بیشتره حسودی می کنم که چه شبهایی رو دیدن و چه اندیشه هایی رو بلعیدن. ، کارگاه طرح وسپان اسم دفتری هست که با یکی از دوستام تاسیسش کردم من هم از بد یا خوب روزگار تبلیغاتچی شدم ، ورق زدن روزنامه های الکی، موسیقی هنوز سرحالم می آورد ... همونجور که شنیده بودین من در دنیای روزمزگی شادم و بگو بخند بر قراراست هنوز خنده هام همون خنده های 2 سالگی است و بس ، باورتون میشه موهای منم سفید شده هر روز می شمرمشمون، موهای من اگه سفید شد ولی خوشبختانه خنده هام همون خنده های بی خیالی بچگیه .... میدونم که توی وبلاگ تلخ مینویسم ، آن سالومه ی همیشه شاد دنیای روزمرگی در این دنیای مجازی در میان قهقهه خنده ها و توی هیاهوی روزمره گم شده و گاهی نیز دلتنگ هم می شود ، اینجا برای خودم و برای هر آنچه که گذشته و برای آنچه بر سر خودم آورده ام می نویسم دستم نمی رود دروغ بنویسم ، دستم نمی رود بنویسم آهای من خوشبختم، بنویسم چیزی میان این روزگار گم نکرده ام. نميدانم چه ام است ! من اینجا ميخواهم خودم باشم وقتي غمگينم ! وقتي شادمانم ! وقتي پريشانم ! وقتي بيزارم ! می خواهم شبها یادم بیاد که توی چه بدتر از جهنمی زندگی میکنم که اینجور خنده های منو می دزده . بعضی وقتها فکر میکنم چقدر این پاسپورت من زشت است که مهر هیچ جهنمی رویش نمی آید ، شما بهتراز همه میدونی که زندگی در این از جهنم بد تر چقدر محدود و بی رنگ است یه کلیشه ساختن تکراری تکراری هر کس به ابعاد خودش کلیشه اش رو بر میداره و تنش میکنه آخه مگه میشه آدم را در چارچوبي گذاشت ؟! مگر ميشود اين هستي خروشان را بندِ چيزهاي كوچك كرد ؟!! اما من دچارم به این قالب !!! این داستان مهاجرت هم مشکلات خودشو داره ، گاهی آرزو می کنم که این روزها و لحظه ها زود بگذرند . یک جور بلاتکلیفی، دلتنگی ،انتظار و سنگینی خاصی دارن گاهی وقتا فکر میکنم همه سالهای اخیر جوونیم توی انتظار گذشت و این حسابی آزارم میده . هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیر و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم . نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ، وقتی ای میل رو خوندم رفتم سراغه البومها انقدر آلبوم رو ورق زدم نتونسنم یه عکس دونفری از خودمون پیدا کنم ، دست میکشم روی صورت آن عکسهایی که امشب یه جور دیگه بهشون نگاه کردم ... دست میکشم کنار لبهای به لبخند گشاده شدیمان ، آن خطهای عمودی ثبت شده از شادمانی ، شاید نگاه عاشقانه عمو امیر که پشت دوربین بوده. اما اون وقتی که آنطور میخندیدم یادت نبوده ، به فکرم نرسیده بود که شاید امشب برای یه عکس دو نفری که توی وبلاگ ثبت کنمش پرپر بزنم . یادم باشه اگه سفری در آینده در کار بود برای روزهای دانسته و ندانسته ام عکس جمع کنم .....درد و دل های من که پایانی نداره ولی میدونم که وقت شما ضیقه ، امشب به همین جا بسنده میکنم بقیه باشد برای فرداهایی که می آیند و برای هم خواهیم نوشت. باشد که بازهم بتوانم آفرین استادم رو بشنوم . به امید فردایی هر چه قدر دیر باشد هم برایم مهم نیست اما بیاید آن فردا یی که با هم در کافه نادری ، بنویسیمو بشنویمو بخوونیم. به امید اون فردا من از امشب دعا میکنم


دوستدار شما
سالومه

Monday, January 8, 2007

گرگ و میش غروب

بعضی وقتها هست که بلاتکلیفی ، نه پای موندن داری و نه پای رفتن. میمونی خودت و خودت . میگن حضرت علی با چاه درد و دل میکرد اما اگه چاهی نباشه باید چی کار کرد ؟؟ لطفا بهم آدرس چند تا چاهی رو که میشناسی نده . منظورم این بود که دیگه چاه محرم هم نمیشه پیدا کرد . دلم یه آدم بکر میخواهد یه چاه بکر که بشینی و بگی و بگی و بگی .امشب توی یک سریال شنیدم یه لحظه هایی از زندگی هست که گرگ و میشه اما گرگ و میش طلوع با گرگ و میشه غروب فرق میکنه طلوع رو به روشنایی میره و غروب رو به ظلمات وقتی دقت کردم دیدیم چه قدر برای هممون این شرایط اتفاق افتاده ،.....از بس با خودم حرف زدم خسته ام ،از بس نوشتم خسته ام،به قول دوستی دلم روزه سکوت میخاد ، دلم سفر میخاد، تنهای تنها برم و برم و برم.....هیچکس رو نبینم و اگه هم دیدم نشناسم خدایا قسم به یادت وزیباییهات منو ازین گرگ و میش خلاص کن ، میدونم هر چی از تو برسه نیکی هست اما این بار به حرف من هم گوش کن ، به من یه جوری بفهمون چی کار کنم. میدونم ابلهم، اما دیگه شرمنده ام . مثل قبلا که میگفتم میدونم اینکارایی که میکنم تو دوست نداری اما شرمنده ، این دفعه رو نبین ، بهم نخند. میدونم باید شاکر باشم و میگم شکرت که هرچی بهم دادی از بهترینش رو دادی ، اما یه رازی هست که از اولش تو میدونستی و من ، شاید تو زودتز از من ، اما من تو این بازی کم آوردم. شاید تو به من حق انتخاب داده بودی و من نفهمیدم ، باز هم از اون لطفهای همیشگیت میخواهم ، خودت این داستانو ختم به خیر کن که من خیلی احساس میکنم تنهام، میشه خواهش کنم این گرگ و میش رو به سوی طلوع ببری ، البته میدونم یکی زودتر از من و قانونی تر از من نشسته جلوی روت و آفتاب رو ازت طلب میکنه ، این بار دیگه دلم نمی خواهد که بگی این هم مال تو نبود و تو باید دوباره دنبالش بگردی ، اینو بگم که من از کندو کاو خسته ام. یه زنگ تفریح بهم بده ......نمیگم امتحان بسه، اما اگه شد یه وقت تنفس هم به من عطا کن ، باز هم دارم میگم من دخالت نمیکنم ، خودت هر چی دوست داشتی همونه ، به احترام مکالماتی که باهات داشتم من روی حرفت حرفی نخواهم زد و هر چی که مقدر بود رو با جون و دل میپذیرم

Saturday, January 6, 2007

بازی من و تو

درست مثل بچه ها می مونی، مثل بچه ها که لبهایشان را جمع می کنند و آماده گریه کردن می شوند ، به بچه ها می مونی وقتی که چشمهایت برق شیطنت می زند و وقتی که من هم توی این بازی با تو هم دست می شوم و تو مرا بیشتر وبیشتر از آنچه که هستم لوس می کنی !!! و درست مثل خود بچه ها می مونی. وقتی که صدایت را کلفت می کنی که مثلا جدی شده ای ! یعنی که اصلا شوخی نداری و از اولش آدم بزرگی بوده ا ی و اینها همه اش بازی بوده و حالا دیگر بازی تمام شده است! و درست مثل بچه ها ی تخسی هستی که جر می زنند و وسط بازی همه چیز را به هم می زنند!!!!! بازی را بهم میزنی و می روی و من می مانم دوباره تنها توی یک بازی تلخ یک نفره!! و این همه ماجرا ست.!!!!!

Thursday, January 4, 2007

تقدیم به تمام دو صفر های اضافه شده به دفتر تلفنم

آهای صدایم را می شنوید؟ دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده ! می نویسم از تک به تکتان از همه آن حالهای خوب وبد ی که با هم داشتیم ! از همه آن خنده های از ته دل ! از همه آن هق هق گریه های بی تعارف ! از راه رفتنهای بی انتهای و بی انتهایمان !!!! و امروز از دفترچه تلفنی که پر است از اسم شما ها با شماره هایی که به اول هر کدامشان یک دو صفر اضافه شده است !!!! و از خودم که ما بین این دیوارهای بلند روزها و روزها به تک به تکتان فکر می کنم که هر کدامتان گوشه ای از دنیا ما بین دیوارهای بلند نشسته اید و دیگر از ته دل نمی خندید ! من هم دیگر از ته دل نمی خندم ! همین حالا به صورت تک تکتان که همین جا به دیوار است نگاه می کردم به لبخند خسته تان به چشمهایتان که برقی ندارد و به خودم توی آیینه یک لبخند خسته می زنم و به جای خالی همه مان پیش هم بی تعارف گریه میکنم !! روزگار چه بی رحمانه پوست همه مان را کند ولی من با همین حال دلم برا یتان تنگ است ، مهاجران سرزمین خوشبختی!!! دلم تنگ است

Sunday, December 31, 2006

دل نوشت

روزگارغریبی است خدا را صدا می کردم برای گرفتن، خدا را صدا می کنم برای باز پـــــس دادن، منم بنده ناراضی دیگر دیر شده برای پشیمان شدن، بزرگ شده ام دل می کنم از عادتها . مهرها. محبت ها دل می کنم از خودها. خودخواهیها، می گذرم. گذشت می کنم همچون عـبور از لحظه ها گـنگ می نگرم به د نبال واژه های مدفون، کتابی است دلم ، در اعماق دریاها، کتابت می کنم این روزها

دستان چرکین تعصب

کابوس من شبیه زنی است که پناه برده به گوشه ای که چسبیده به دنیا و تمام دیوارش را نوشته هایی نمور پر کرده اند که هزار سال است بی وقفه هوا می خواهند زنی که تمام ثانیه ها راپشت سرش خفه کرده است که مبادا بیدار شوند کودکان احساسش ! کابوس من شبیه بارانی است از خون زنی که از هر قطره اش درختی می روید بر انحنای پیشانی تاریخ خونی که می چکداز دستان چرکین تعصب

درد دلی با مادرم ، میدانم که میشنود

مادرم تو هم اگر بگوئی که " اصلا میدانی چی میخواهی از زندگی؟" ناامیدم کرده ای ... سعی کردم با تو صادق باشم همیشه و همه جا اگر هم نبودم گاهی چون تو مامان بودی و من فرزند! هر وقت بی پناهِ بی پناه هم که بوده ام پشت حصارهای بودن تو قایم شده ام ... حالا اگر تو این را بگوئی ، ناامیدم کرده ای ... می گوئی " چرا آخر احساس بی پناهی کرده ای؟ " من نمی توانم خیلی چیزها را توضیح دهم وجودم لبریز میشود خالی میشود دوباره از نو پر و خالی میشوم ... خیلی چیزها و خیلی کسها برای من بودن و نبودنشان فرق نمیکند اما هر چیزی که مرا روبروی معیارهای دیروز و امروزم نگه میدارد ، بهم میریزدم ... گفتم به ات که نازک شده ام ... شاید یک موجود خوش نمای براقی شده ام که ترکیب خوبی دارد اما اگر سوزنی به ام بزنند فشاری به ام بیاورند همه ی بادم خالی میشود ... میدانی روحم درست عین همان هوا حبس شده توی دیوارها فکرها و باورها... هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیرم و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم ! مادرم درست میگوئی شاید که تو نمی فهمی که چی میخواهم از زندگی ... هیچی نمی خواهم آخر ! هیچی ! فقط میخواهم آنچه درونم هست بیرون بریزد ! نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ... فقط میخواهم آنچه درون قلب و روحم دارم بدهم تا آرام شوم ... حالا تو اسمش را بگذار مهربانی زیاد ! یا حماقت زیاد ! اصلا به نظر هر چیزی صفت زیاد را بگیرد یک جای دیگرش بدجوری میلنگد ... مهربانی نیست، حماقت هم نیست، باور کن ! من اصلا نمیدانم چیست از کجا می آید و چرا می آید ! .. بدترین بخش اش همین جاست که آگاهانه نیست ! ناخودآگاه است ... جزئی از من است ... نمی توانم ... نمی شود که جور دیگری باشد

آزادی یعنی هر وقت دلت خواست سام کوچولو رو ببینی

آزادی با توام ، می خوام کتابتو ببندم بذارم کنار شاید، تو همون کارتنی که همه چیزای خاطره دارمو نگه می دارم...کتاب خودتو ،اما یه عالمه حرف مونده تو دلم...نمی خوام این حرفارو هم نگه دارم تا دو سال دیگه بعد با بغض و عصبانیت و ناراحتی و دلخوری بریزمشون تو صورتت این همون کلمه ای بود که به خاطرش از هم گذشتیم . که به نظر من فقط یه کلاه شرعی بود... کی از دلت خبر داره! چی بود این آزادی؟
آزادی یعنی وقتی از سر کارمیای مجبور نباشی یه ربعه خودتو برسونی.آزادی یعنی وقتی بهت پیشنهاد مهمونی می شه بدون فکر بپذیری.آزادی یعنی بتونی خونه خواهر بزرگت به راحتی بری آزادی یعنی هر وقت دلت بخواهد سام کوچولو رو ببینی.آزادی یعنی این که وقت داشته باشی به همه کارای عقب افتاده ات سر فرصت برسی.آزادی یعنی این که پایبند کسی نباشی.آزادی یعنی برنامه هاتو با کسی تنظیم نکنی.آزادی یعنی هر کدوم از دوستای قدیمیت که خواستن بتونن به موبایلت زنگ بزنن.آزادی یعنی اینجا بدون سانسور مطلب بنویسی.آزادی یعنی به هر کسی خواستی نگاه کنی.آزادی یعنی شیشه ماشینتو بدی پایین.واسه اینکه باد بزنه توی صورتت.آزادی یعنی مراقب نباشی کسی بهش بر می خوره یا نه.آزادی یعنی با دخترای فامیلت بری بیرون و سعی کنی بهت خوش بگذره وفکر پسر بازی اونا تورو ناراحت نکنه.آزادی یعنی پول موبایلتو ندی تا مدتی راحت باشی. آزادی یعنی وقت داشته باشی با مادرت فیلم سینمایی ببینی .آزادی یعنی کسی نباشه که سنت رو مدام یادآوری کنی.آزادی یعنی بتونی هر وقت دلت خواست به ازدواج فکر کنی نه به اجبار و هر روز.آزادی یعنی از اینکه بری هنرپیشه مورد علاقتو ببینی احساس نگرانی نکنی.آزادی یعنی کسی نباشه که هر موقع کاراتو بهش گزارش بدی.آزادی یعنی صبر نکنی پسر همسایه بالایی اول با آسانسور بره و بتونی توی آسانسور بری.آزادی یعنی بتونی دامن ماکسی که همرنگ چشمات به بپوشی.آزادی یعنی وقتی دوست قدیمیت از انگلیس اومد بتونی بری ببینیش.آزادی یعنی هر وقت خواستی هر کاری دوست داشتی بکنی.آزادی یعنی حرفای نیش دار نشنوی.آزادی یعنی خودت باشی.آزادی یعنی هر وقت خواستی احساستو بریزی بیرون.آزادی یعنی بری شرکت قدیم و به همه همکارا سر بزنی.آزادی یعنی وقتی برنامت تغییر می کنه مجبور نباشی اطلاع بدی.آزادی یعنی ......به نظر شما اینا آزادی بودن ؟ یا اینا هم همه زندگی هستن؟

Saturday, December 30, 2006

صدام حسین کافر شوخی شوخی اعدام شد

به نقل از تبعیدی عصبانی : صد ها هزار ایرانی در جنگ با دشمن جان‌شان را دادند. برای دفاع از میهن، برای دفاع از آرمان. بسیاری از سیاست‌مداران کم‌مایه در این سال‌ها مایه‌دار شدند و ریشه دواندند. از برکت خون شهدای جنگ، گروه معدودی خون مردم را در شیشه کردند و قدرت گرفتند.سال‌ها آروز می‌کردم صدام اعدام شود، ولی این اعدام نجات او بود نه مجازاتش. دلم می‌خواست اندکی اثر گاز خردل را تجربه می‌کرد. دلم می‌خواست می‌فهمید شهدای شیمیایی جنگ ۸ ساله که هنوز هم دارند شهید می‌شوند، چه کشیده‌اند، بر خانواده‌هایشان چه رفته...دلم می‌خواست می‌فهمید موجی شدن یعنی چه ؟ دلم می‌خواست این هدیه مرگ به او را به این راحتی تقدیمش نمی‌کردند. دلم می‌خواست ترس کسانی را که پسرانش جلوی شیرهای گرسنه باغ ‌وحش بغداد می‌انداختند را حس می‌کرد...صدام باید به عنوان یک نماد خشونت مجازات می‌شد. آیا قرار است کسانی که نسلی را بدبخت کردند و نسل‌های متمادی را افسرده، به این راحتی بمیرند؟ شاید لطف خدا چیزی است که ما از آن سر در نمی‌آوریم

Friday, December 29, 2006

عکس خنده های من



توی آیینه به خودم نگاه کردم و به عکس شناسنامه ام به آن صورت گرد معصوم و خوش باور ! به پنج تار موهای سفیدم توی آیینه نگاه کردم و خندیدم ، نگاه که کردم دیدم خنده ام درست مثل عکس توی شناسنامه ام است . روزهایی که گذشت رنگ مو هایم را دزدید ولی نتوانست رنگ خندیدنم را از من بدزدد. از صدای خندهایم مرا بی شناسنا مه هم می توانی بشناسی،هر گاه مطلبی از من میخوانی مرا با لبخند تصور کن

تمام آن چیز هایی که از دست رفت

چه کسی بچه گیهای از دست رفته مرا به من بر خوا هد گر داند ؟ بچه گیهایی که میان صدای شعار و چشم ترسان مادر گذشت ! چه کسی هفت سالگی معصوم مرا به من بر می گر داند همان وقت که در ظلمات پناهگاه با عروسکهایم خوش بودم بی خیال چشم تر مادر بزرگم و صدای مداوم ذکر یا علییش!چه کسی شبهای دوازده سالگیم را به من پس خواهد داد شبهایی که پر بود از وحشت مرگ و صدای زوزه موشک!چه کسی بیست سالگی قشنگ عاشق مرا که صورتش از سیلی وحشیانه همه چیز ممنوع متورم شده بود را به من بر می گرداند ؟چه کسی روزهای جوانیم را، دانشجوییم را که ما بین پارچه های کلفت و سیاه مقنعه و روپوش کفن کرده ام دوباره به من خواهد داد؟ و حالا وحالا در آستانه سی سالگی کدامین دست بر تن احساس سوخته نسل من مرهم خواهد بود ؟؟ احساسی که میان ورقهای تاریخ این سالهای سرد و سخت سوخت و از یادها رفت! می خواهند چه چیز را به من پس بدهند بچه گیم را ؟؟؟ هفت سالگیم را ؟؟؟ دوازده سالگی یا بیست سالگیم ؟؟؟ کدام را؟؟؟ با زخمهای تن سوخته نسل من چه می کنند ؟؟؟ به خدا که تن ما درد دارد؟؟؟ ما خوب میدانیم این جاهای سوختگی تا ابد بر تن عاشق نسل ما می ماند. خوب می دانیم

وقت بی وقتی من

خواب دیده ام دلم تنگ می شود ! هی دارد بیشتر تنگ میشود هی بیشتر ! برای آدمهائی که دوستشان دارم ... شاید دل آدمها هم تاریخ مصرف دارد ؟ نه ! ندارد ! میدانی! یک چیزهائی تو زندگی آدم یک وقتهائی خیلی مهم هستند اما اگر یک آدم مهم توی زندگیت پیدا شود که آنها را بشکند ... تو را هم میشکند ... نگاه تو را هم پر از تردید میکند گوشهایت به همه چیز مشکوک میشوند لبهات بی اجازه ی زبان باز نمیشوند و شاید بشود گفت عقلت حاکم میشود. آنوقت تو ناچاری خوب بازی کنی تا یک وقت دوباره عقلت حکمی نکند که دلت بشکند ! تو اگر همه ی سعیت را هم بکنی باز می بینی که یک گوشه ی دیگر زندگی این توئی که آدم مهم زندگی دیگری می شوی و این توئی که چیز مهمی را توی زندگیش می شکنی ... چرا آخر ! چرا آدم نمیتواند آنقدر قوی باشد که نه شکستنی شود نه شکاندنی !الهی ! ما را از زیر ذربین نگاهت دور نکن ... لطفا حواست باشد که بیشتر از این خرابکاری نکنیم ... آمین . در من دیگر هیچ اصراری نیست هیچ سماجتی برای برقرار بودن برای آرامش یافتن و آرامش دادن ... برای خزیدن و نگریستن در دانستن و فهماندن ... در من انگار چیزهائی به شدت زخمیند و چیزهائی به شدت سرد ... و گوئی ناگهان درون زمانی بی هویت افتاده ام که ترانه اش را هرگز نشنیده بودم . شاید عادت به آوازهای قدیمیست که مرا تا از هر چه " هست" می برد .در این روزهای سرد ، روزه ی خنده گرفته ام و قلبم گوئی که در هرم گرمائی طاقت فرسا می رود که نتپد .در این مرز ناگزیری و گریز از آن ، به هروله ای سخت مبتلایم و این نگاه مالیخولیائی به دنیا را هزار بار به مسخره میگیرم ... و ناگهان دلشوره میگیرم... گمان نمیکردم برای پریدن اینچنین به شتاب می بایست که می دویدم. اکنون دریافته ام که در دویدن آن چه ثمر میشود رهائی من از تن خواهد بود که پرواز می نامندش

Thursday, December 28, 2006

به رنگ دردناک بنفش

نمی خواهم از همه چیز برایت بنویسم به بی ربط و با ربط بودنش هم کاری ندارم تو هم کاری نداشته باش. من دلم بچه نمی خواهد انگار حس مادر شدن را در من حبس کرده اند وقتی می نشینم و به بچه و به موجودیتش فکر می کنم می بینم از کجا معلوم که آن بچه خوشبخت شود از کجا معلوم اصولا دلش بخواهد به دنیا بیاید از کجا معلوم که روزی مثل دوستی برای من ننویسد (لعنت بر مادرم که مرا زایید). نامه فدایت شوم که از آن دنیا برایم نفرستاده! گاهی کابوسهای بدی می بینم خواب می بینم جنین کوچکی توی دلم صورتش را به دیواره دلم چسبانده و زل زده به چشمهای من .! برای همین هیچوقت تا خودم خبرت نکردم برایم دعا نکن که بچه دار بشوم!به خودم که نگاه می کنم می بینم چه با درد و چه تند تند بزرگ شدم نمی گویم هیچ چیز از بچه گی نفهمیدم ولی کاش همان جا ها توی بچه گی می ماندم و می پلکیدم

فلسفه سکوت

می‌گویند "سکوت علامت رضاست". من نمی ‌دانم این مثل توسط چه کسی و از چه زمانی باب شده است ولی فکر می‌کنم مثل بسیار غلطی ست. فکر می‌کنم سکوت علامت هر چیزی هست بجز رضا. سکوت یعنی" به من چه؟"، یعنی "من بهتره چیزی نگم". سکوت یعنی "من تهدید شده‌ام و نمی‌توانم چیزی بگم"، یعنی "حوصله و یا توان دردسر را ندارم". سکوت یعنی "نکنه ناراحت بشه؟" ، یعنی "بهم گفته چیزی نگو". سکوت یعنی "می‌ترسم" ، یعنی "جرات ندارم". سکوت یعنی "نمی‌صرفه چیزی بگم"، یعنی" نمی‌دونم چی بگم ." فلـــسفه سکوت، فلــسفه "شش و بش" کردن و "صرفـیدن و نصرفـیدن" است . فلاســـــفه ‌ایست کاملا سیاسی که دارای پیامدهای مستقیم و گاه پر بها است. ســکوت نکردن کار هر کسی نیــست. شاید لبخند علامت رضا باشد و یا حرکت سر به پائین و بالا علامت رضا است

بم ، سالها بعد به یادش و به احترامش ....

پنجم دیماه 1382 روز واقعه برای زلزله بم ،اون سال پنجم دی جمعه بود انگار یا هر روز دیگری ، ظهر از خواب بیدار شدم، "بم زلزله اومده شش ریشتر"، اولین چیزی که به ذهنم رسید ارگ بود و اینکه با خاک یکسان شده یا نه، اصلاً هیچ تصوری از مرگ سی هزار نفر در شش ریشتر زلزله نداشتم. تا شب طول کشید که به عمق فاجعه پی ببریم. هنوز عکس زیبای عباس کوثری از سجده دردناک زنی بر جنازه فرزندش در صفحه اول روزنامه شرق از ذهنم پاک نشده و صفحه سیاهی با نوشته با این مضمون " 30000 نفر، دیروز زنده بودند". ولی امان از این ذهن فراموشکارمان که یادش رفت آنهمه یکدلی را، یادش رفت ایران آن روزها ایران شده بود و ایرانیها همه ایرانی ،هزاران تصویر زیبایی که بعدها در سرزمینمان کیمیا شد.اما حالا خیلی سال بعد از زلزله، بم برای من مرده و تمام. هیچ علاقه ای به دیدن حتی یک تصویر از بم جدید ندارم. خیابان‌ها، میدان ساختمان‌ها و ... نیستند که شهر را می سازند. شهر متشکل است از انسان و خاطره‌ها. و وقتی انسان رفت و خاطره هم، شهری باقی نمی‌ماند که دوباره بسازیمش. به نظرم باید بم را دست نخورده رها می کردند خاطراتمان و خاطراتشان و بم را در جای دیگری می‌ساختند ،

Saturday, December 23, 2006

خالق کارتون‌های «تام و جري» درگذشت

کی میتونه بگه من وقتی تام و جری می بینم قهقه نمیزنم.هممون با این دو تا وروجک زندگی کردیم ، بعضی وقتها هم موش بودیم و هم گربه. جوزف باربرا، یکی از دو خالق شخصیت‌های کارتونی محبوبی چون تام و جری، یوگی و دوستان، اسکوبی دو و عصر حجر، در سن 95 سالگی درگذشت. به گزارش «بي.بي.سي»، وی و ويليام هانا، از دهه پنجاه و پس از آنکه تام و جری را برای متروگلدوین مایر ساختند کمپانی خودشان را تاسیس کردند. بری میر مدیر اجرایی کمپانی برادران وارنر در باره او می‌گوید: شخصیت‌‌هایی که او به همراه شریکش ویلیام هانا خلق کرد، تنها سوپراستارهای کارتونی نیستند بلکه اجزای محبوبی از فرهنگ پاپ آمریکایی هستند

Friday, December 22, 2006

ایستادن روی پاهای شعور کار آسانی نیست

وقتی شادمانی، روی سطح زندگی حرکت میکنی در روشنائی حضور آدمها و در هوای تازه ی حرفها وقتی غمگینی در عمق زندگی حرکت میکنی در تاریکی مطلق فهمیده نشدنها و در خفقان مرگبار تنهائیها ... شادمانی چون هوا، سبک است و بالا می ایستد و اندوه چون نیروی جاذبه، تو را پائین می کشد. به گمانم اینگونه است که افکارمان سوق داده میشوند به عمیق یافتن ... باید مرز این دو را یافت روی زمینی ایستاد که نه آنقدر شادمان زیست که دیگران را دید و نه آنقدر غمگین، که عذاب دیگران محاصره مان کند. ایستادن روی پاهای شعور کار آسانی نیست.... خدایا دستم را بگیر بی تو حتما زمین خواهم خورد