Saturday, September 15, 2007

در آستانه سی سالگی

چهل روز مانده به سی سالگی. همه چیز مثل آب روان است در جریان و من افتاده ام در این آب و آب همچنان مرا بی دریغ با خود می برد !غمگین هستم چرا باید دروغ بگویم؟؟غمگین و مشغول دست و پا زدن گاهی زیر آب و لحظاتی رو .هر چه که می بینم آب است و آب جریان است و جریانو خبری از سکون نیست پایم به هیچ کجا نمی رسد چه رسد به ایستادن روی زمین احساس غالبم همان معلق بودن است و در بهترین شرایط شناور بودن است و هیچ کس ندید صورت احساس مرا که مثل ابر بهار گریه کرده است!حسرت روزهای رفته را نمی خورم که رفته اند ولی صورت خودم با آن چشمهای شیطان ۲۱ساله این روز ها همه اش با من است ! و مرا نگاه می کند و می خندد و بیادم می اندازد که آن وقتها چه سخت آویزان عشق و دیوانگی بود و آب همه چیز را با خود برد و اعتنایی به دل کو چک من نکرد

1 comment:

Anonymous said...

سالومه جان
سلام!

معلوم است که به تقویم خیلی نگاه میکنی.
سخت نگیر...
... 60 و 90 سالگی هم می رسد.

هر که نداند، من میدانم که در این سی سال به اندازه 60 سال برای خانواده و هر کس که دوستش داشته ای دویده ای و تلاش کرده ای. امیدوارم آنها که باید، قدر این همه عشق و زحمت تو را بدانند. به گمان من این حداقل چیزی است که باید اتفاق بیافتد.

گاه پیش می آید که احساس میکنی آنقدر برای این و آن دویده ای که دیگر برای خودت جانی نمانده که برای گرفتن سهم خودت از زندگی، از شادی، و از عشق، بدوی یا دست کم دادی بزنی!

گاهی این جوری است...
...کاش این طور نبود! کاش می شد بار دیگر آن سالی شیطون و شاد را بار دیگر ببینم!

دلمون برات تنگ شده. اگرخواستی 5شنبه این هفته برای افطار، من و مینا و ماندانا منتظرتیم.

قربانت!
محمد