چقدر سخته نشستن و گوش دادن به حرفهای يه بی دل، همراه و همدل شدن کسی که چشمهاش به اميد دری باز همش در تکاپو هست و چه دردناکتر است که تو هم راه چارهای در مقابلش قرار ندهی، ای کاش ميشد که کليد درهای بسته را به دستش میدادم، ای کاش توان اين را داشتم که با حرفهام آرامشی در وجودش به جريان بياندازم، آنگاه که لب به سخن میگشود و راز دل میگفت، کاش میتوانستم مبهوتانه نگاهش نکنم و نظارهگر اشکهای موجزده درون چشمانش نباشم، و لرزش لبهايش را نبينم، او در حالی که سعی میکرد اشکهای صاف و زلالش را از چشمهايش دور کند به چشمانم خيره شده بود و میگفت پس کليد اين درهای بسته را از کجا پيدا کنم
Sunday, December 3, 2006
Subscribe to:
Posts (Atom)