Friday, December 29, 2006

عکس خنده های من



توی آیینه به خودم نگاه کردم و به عکس شناسنامه ام به آن صورت گرد معصوم و خوش باور ! به پنج تار موهای سفیدم توی آیینه نگاه کردم و خندیدم ، نگاه که کردم دیدم خنده ام درست مثل عکس توی شناسنامه ام است . روزهایی که گذشت رنگ مو هایم را دزدید ولی نتوانست رنگ خندیدنم را از من بدزدد. از صدای خندهایم مرا بی شناسنا مه هم می توانی بشناسی،هر گاه مطلبی از من میخوانی مرا با لبخند تصور کن

تمام آن چیز هایی که از دست رفت

چه کسی بچه گیهای از دست رفته مرا به من بر خوا هد گر داند ؟ بچه گیهایی که میان صدای شعار و چشم ترسان مادر گذشت ! چه کسی هفت سالگی معصوم مرا به من بر می گر داند همان وقت که در ظلمات پناهگاه با عروسکهایم خوش بودم بی خیال چشم تر مادر بزرگم و صدای مداوم ذکر یا علییش!چه کسی شبهای دوازده سالگیم را به من پس خواهد داد شبهایی که پر بود از وحشت مرگ و صدای زوزه موشک!چه کسی بیست سالگی قشنگ عاشق مرا که صورتش از سیلی وحشیانه همه چیز ممنوع متورم شده بود را به من بر می گرداند ؟چه کسی روزهای جوانیم را، دانشجوییم را که ما بین پارچه های کلفت و سیاه مقنعه و روپوش کفن کرده ام دوباره به من خواهد داد؟ و حالا وحالا در آستانه سی سالگی کدامین دست بر تن احساس سوخته نسل من مرهم خواهد بود ؟؟ احساسی که میان ورقهای تاریخ این سالهای سرد و سخت سوخت و از یادها رفت! می خواهند چه چیز را به من پس بدهند بچه گیم را ؟؟؟ هفت سالگیم را ؟؟؟ دوازده سالگی یا بیست سالگیم ؟؟؟ کدام را؟؟؟ با زخمهای تن سوخته نسل من چه می کنند ؟؟؟ به خدا که تن ما درد دارد؟؟؟ ما خوب میدانیم این جاهای سوختگی تا ابد بر تن عاشق نسل ما می ماند. خوب می دانیم

وقت بی وقتی من

خواب دیده ام دلم تنگ می شود ! هی دارد بیشتر تنگ میشود هی بیشتر ! برای آدمهائی که دوستشان دارم ... شاید دل آدمها هم تاریخ مصرف دارد ؟ نه ! ندارد ! میدانی! یک چیزهائی تو زندگی آدم یک وقتهائی خیلی مهم هستند اما اگر یک آدم مهم توی زندگیت پیدا شود که آنها را بشکند ... تو را هم میشکند ... نگاه تو را هم پر از تردید میکند گوشهایت به همه چیز مشکوک میشوند لبهات بی اجازه ی زبان باز نمیشوند و شاید بشود گفت عقلت حاکم میشود. آنوقت تو ناچاری خوب بازی کنی تا یک وقت دوباره عقلت حکمی نکند که دلت بشکند ! تو اگر همه ی سعیت را هم بکنی باز می بینی که یک گوشه ی دیگر زندگی این توئی که آدم مهم زندگی دیگری می شوی و این توئی که چیز مهمی را توی زندگیش می شکنی ... چرا آخر ! چرا آدم نمیتواند آنقدر قوی باشد که نه شکستنی شود نه شکاندنی !الهی ! ما را از زیر ذربین نگاهت دور نکن ... لطفا حواست باشد که بیشتر از این خرابکاری نکنیم ... آمین . در من دیگر هیچ اصراری نیست هیچ سماجتی برای برقرار بودن برای آرامش یافتن و آرامش دادن ... برای خزیدن و نگریستن در دانستن و فهماندن ... در من انگار چیزهائی به شدت زخمیند و چیزهائی به شدت سرد ... و گوئی ناگهان درون زمانی بی هویت افتاده ام که ترانه اش را هرگز نشنیده بودم . شاید عادت به آوازهای قدیمیست که مرا تا از هر چه " هست" می برد .در این روزهای سرد ، روزه ی خنده گرفته ام و قلبم گوئی که در هرم گرمائی طاقت فرسا می رود که نتپد .در این مرز ناگزیری و گریز از آن ، به هروله ای سخت مبتلایم و این نگاه مالیخولیائی به دنیا را هزار بار به مسخره میگیرم ... و ناگهان دلشوره میگیرم... گمان نمیکردم برای پریدن اینچنین به شتاب می بایست که می دویدم. اکنون دریافته ام که در دویدن آن چه ثمر میشود رهائی من از تن خواهد بود که پرواز می نامندش