
Thursday, November 30, 2006
کافه نادری

در من کسی میگرید امشب.....

خدايا! من هماني هستم كه وقت و بيوقت مزاحمت ميشوم، هماني كه وقتي دلش ميگيرد و بغضش ميتركد، ميآيد سراغت. من همانيم كه هميشه دعاهاي عجيب و غريب ميكند و چشمهايش را مـيبــنــدد و مـــــيگويد: من اين حرفــها ســرم نميشــود. بايد دعــايم را مستـجاب كني خدايا! نيستي، كجايي؟ آخر چرا هميشه قايم ميشوي؟ چي ميشد اگر ديدني بودي؟ آن وقت همه باور ميكردند كه هستي. آن وقت شايد همه مومن ميشدند. اين طوري كه خيلي بهتر بود. اما انگار تو دوست داري مخفي باشي. دوست داري همه دنبالت بگردند. شايد براي همين است كه اسمت باطن است. اما ميداني تعجب من از چيست؟ از اينكه هر وقت ميگويند هوالباطن، هوالظاهر هم ميگويند. خدايا مگر ميشود كه تو هم باشي و هم نباشي. هم همه جا باشي و هم هيچ جا نباشي خدايا به اينجاها كه ميرسم ديگر معنياش را نميفهمــم. چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم. اما اين رسمش نيست، اينكه فقط من حرف بزنم. نميداني چقدر دلم ميخواست تو هم با من چيزي بگويي. خدايا!سالهاست كه به دنيا آمدهام، اما هنوز هم نميدانم چرا هستم و چرا برايت مينويسم. نميدانم براي چه به دنيا آمدهام و قرار اســت روي اين زمــين گرد و قــــلمبه چه كار كنم.اگر به دنيا نمـي آمدم ، چه كسي جاي خالي مرا حس ميكرد
پيله ی تنگي كه تنها يك پروانه در آن مي گنجد
جوامع انساني معمولا انباشته از كساني است كه در بي خبري دوران كودكي باقي مي مانند و به جاي آن كه ببالند و جدي تر به پيرامون خود نگاه كنند توهمات كودكانه شان را تا آخرين لحظات عمر به دوش مي كشند. كودكي داغ ننگ نيست ، دوران داغ بردگي ابدي خوردن از دست پدران و مادراني است كه خود كودكان سالمندتري بيش نيستند. جمهور مردم به جاي آن كه "بشوند " متا سفانه فقط به " بودن " اكتفا مي كنند. اين است كه در طول قرن هاي متمادي هر روز همان روز پيش است و هر سال همان سال قبل و هر قرن همان قرني كه برنياكان مان گذشته . ما به دنيا نمي آئيم ، فقط به سادگي كپيه مي شويم . زمان درچنگ ما نيست ، ما اسير زندان گذشته هائيم . هزاره ها و هزاره ها... پاكي و بي گناهي دوران كودكي آري ، ترس و اطاعت محض كودكانه نه ! ما هركدام به تنهائي كودكي هستيم گم كرده مادر و سرگردان دركوچه هاي ظلمات . در لايه هائي از اجتماع كه هنوز انسان ها به غرايز تلطيف شده دست پيدا نكرده اند جمله ی " دوستت مي دارم " در اكثر موارد رشوه ئي است كه براي گريز از تنهائي پرداخت مي شود و يكي از دلايلي كه عشق را به " تصاحب " تبديل مي كند به احتمال زياد همين وحشت از تنهائي است . گفته اند "انسان حيواني اجتماعي است ". پس انسان ناگزير از دوست داشتن ديگران است . اما "آن تنهائي" مقوله ی ديگري است . شعر در نفس خود فريادي است از اعماق تنهائي ، چرا كه جهان شاعر جهاني فردي است . پيله ی تنگي است كه تنها يك پروانه در آن مي گنجد با اين تفاوت كه كرم ابريشم پيله را خود به گرد خويش مي تند اما شاعر در پيله به خود مي آيد و فريادش حكايت آواز غم انگيز تلاش جانكاهي است كه براي رهائي از پيله مي كند.
نوشته شده توسط مديريت سايت شاملو
Subscribe to:
Posts (Atom)