Tuesday, January 16, 2007

روزي که او آمد تابستان شده بود

بزرگترين درد من ، توجيه آدمهاي اطرافم بود حتي به قيمت آزارشان و گمان ميکردم خواستن، زجري دارد که گاهي هم ديگران را شريک ميکند ناخواسته ! و اينگونه شد که رنجيدم و رنجاندم و آنگاه خسته و درمانده گوشه اي ایستادم.روزي که او آمد من درون اندوهي منقبض بودم مانند نامه اي مهجور که زير پائي له ميشود و او مرا خواند ،صافم کرد در جائي آرام نگاهم داشت ... هر روز به تماشايم نشست چون گنجينه اي ارزشمند ، چيزهاي تازه اي درونم يافت و من فهميدم که دوست داشتن بسيار بزرگتر از آن است که پيشتر ميشنيده ام . روزي که او آمد تابستان شده بود. روزي که او آمد اندوه من خاکستري بود و اندوه او سبز! روزي که او آمد من دريافتم که دغدغه يعني چه و تلاش چگونه کلمه ايست و تنهائي چقدر بزرگ ميتواند باشد و چقدر تلخ . روزي که او آمد من دريافتم که انساني ناشناخته ام موجودي که ميتواند بسيار عجيب باشد و ميتواند الگوهاي جديدي بسازد . در روزهائي که تو هستي و من هستم زندگي را شيرين و شادمانه و دوست داشتني ميدانم و من دختری هستم که روي مرزي به باريکي مو راه ميروم و تند پيش ميروم و ميدانم که آن پائين چيزيست به نام سقوط و ميدانم که آن بالا کسي هست به نام خدا . سرم را بالا نگاه داشته ام و ميخواهم باور کنم که جز خدا چيزي نيست و خدا چيزي نيست جز خوبي و خوبي چيزي نيست جز اندکي زمان براي کساني که دوستشان ميداريم و اندکي چشم پوشي براي کساني که دوستشان نميداريم . و زندگي ساده است مثل باران و نرم است مثل ابر و مهربان است مثل مادر و تلخ است مثل مرگ و وسيع است مثل دشت و سبز است مثل برگ و بزرگ است مثل کوه و کوچک است مثل کاه و پاک است مثل کودک و زيباست مثل نرگس و عميق است مثل دره و آرام است مثل آبی آسمان زلال است مثل آب ، تاريک است مثل شب ، معصوم است مثل کودک ، بی رحم است مثل انتقام و ... هست مثل خدا ، مثل من ، مثل تو

Monday, January 15, 2007

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم دستهایم را در رنگ سبز فرو می کنم تا همه دنیا بدانند که چقدر از این که برایتان مینویسم خوشحالم ، از مهربانی تان می نویسم و از دوریتان که رنگش زرد است. من دختر تجربه های نشنیده ام دختر نارنجی دختر بنفش. من دختر انتظارم که صورتی است ، امروز که می خندم امروز که توی قلب کوچکم ماه آمد و مهمان من شد. ماه سفید من، ماه بزرگ من، ماه تابان من ، می دانم کسی در خواب به من گفته بود که یک روز که دیر نیست ماه مهمان خانه من می شوی. من میان خنده های روزمرگی که برای تمام دو صفر های اول شماره های دفتر تلفنم نوشته بودم ، آرزو کردم به رنگ ماه ارغوانی میان شب تاریک بتابید و اینگونه شد . ماه ارغوانی من عموی عزیزم سلام ، دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده ! می نویسم برای شما برای همه ی آن حالهای خوب که در کوچکی و در اون سفر معروف با شما داشتم وقتی ای میل شما رو دیدیم میخواستم پر بکشم و این حقیقی ترین حسی بود که در این مدت اخیر تجربه کرده بودم ، خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و وبلاگ رو مطالعه کردین ،از این که تیپ نوشتنم رو دوست داشتین حسابی ذوق کردم وقتی احساس کردم استاد م منو تحسین میکنه از شوق پر کشیدم و از ته دل خندیدم . من خوبم ، زندگی جریان دارد . حقیقتا خوشبخت نیستم . شاید چون زیادی در قید و بند معنی خوشبختی ام . آره خوشبخت نیستم اما نمی توانم بگویم بدبختم . همه چیز زیادی معمولی و آرام است . خبری از جر و بحث های معمول ست و تمام . که آن هم چندان چنگی به دل نمی زند . زود یکی کوتاه می آید . خوبم . زندگی جریان دارد . دلخوشی های کوچک خودم را دارم . کافه نادری از اون جاهایی هستش که بسیار دوست میدارمش ، تو خیابون جمهوری یکم پایین تر از سفارت انگلستان اون دست خیابون، همون هتل قدیمیه، وقتی از راهرو رد می شم و وارد سالن کافه می شم وارد دنیای دیگه یی می شم. دنیایی که زمان در اون متوقف شده . سیگارها روشن، سرها پایین و چایی و قهوه نوشیدنی روی میزها فراوون ، یکی روی آخرین کتابش کار می کنه یکی بر سر مسئله یی بحث میکنه. دیگری از مشکلات چاپ می گه و دو میز اونورتر اشعار جدید اون شاعر جوون رو می خونن.فضا همون فضاست. صندلی ها به همون سبک قدیم. چلچراغ ها به همون شکل .اینجا زمان متوقف شده. پنجره ها باز و صدای پرندگان بلند.همه چیز بوی قدیم رو می ده قدیمی که من ندیدیم اما من نوستالژیک عاشقشم . حتی پیشخدمت ها هم با موهای سفید آخرین بازماندگان اون نسل هستند .از یکی از میزها صدای زمستان اخوان بلند میشه.اینجا اکسیژنش هم مال سالها پیشه. قاصدک از چه خبر آوردی.این قاصدک آشناست که توی هوا موج می زنه. همیشه با عمو امیر می خوندم و حفظ میکردم آخ که چقدر دلم میخواهد و پر میکشه برای یه روزی که با هم بریم اونجا ، عمو امیرو ببریم که با این قاصدک یه عمریه داره زندگی میکنه. به درختای کافه که عمرشون از همه ما بیشتره حسودی می کنم که چه شبهایی رو دیدن و چه اندیشه هایی رو بلعیدن. ، کارگاه طرح وسپان اسم دفتری هست که با یکی از دوستام تاسیسش کردم من هم از بد یا خوب روزگار تبلیغاتچی شدم ، ورق زدن روزنامه های الکی، موسیقی هنوز سرحالم می آورد ... همونجور که شنیده بودین من در دنیای روزمزگی شادم و بگو بخند بر قراراست هنوز خنده هام همون خنده های 2 سالگی است و بس ، باورتون میشه موهای منم سفید شده هر روز می شمرمشمون، موهای من اگه سفید شد ولی خوشبختانه خنده هام همون خنده های بی خیالی بچگیه .... میدونم که توی وبلاگ تلخ مینویسم ، آن سالومه ی همیشه شاد دنیای روزمرگی در این دنیای مجازی در میان قهقهه خنده ها و توی هیاهوی روزمره گم شده و گاهی نیز دلتنگ هم می شود ، اینجا برای خودم و برای هر آنچه که گذشته و برای آنچه بر سر خودم آورده ام می نویسم دستم نمی رود دروغ بنویسم ، دستم نمی رود بنویسم آهای من خوشبختم، بنویسم چیزی میان این روزگار گم نکرده ام. نميدانم چه ام است ! من اینجا ميخواهم خودم باشم وقتي غمگينم ! وقتي شادمانم ! وقتي پريشانم ! وقتي بيزارم ! می خواهم شبها یادم بیاد که توی چه بدتر از جهنمی زندگی میکنم که اینجور خنده های منو می دزده . بعضی وقتها فکر میکنم چقدر این پاسپورت من زشت است که مهر هیچ جهنمی رویش نمی آید ، شما بهتراز همه میدونی که زندگی در این از جهنم بد تر چقدر محدود و بی رنگ است یه کلیشه ساختن تکراری تکراری هر کس به ابعاد خودش کلیشه اش رو بر میداره و تنش میکنه آخه مگه میشه آدم را در چارچوبي گذاشت ؟! مگر ميشود اين هستي خروشان را بندِ چيزهاي كوچك كرد ؟!! اما من دچارم به این قالب !!! این داستان مهاجرت هم مشکلات خودشو داره ، گاهی آرزو می کنم که این روزها و لحظه ها زود بگذرند . یک جور بلاتکلیفی، دلتنگی ،انتظار و سنگینی خاصی دارن گاهی وقتا فکر میکنم همه سالهای اخیر جوونیم توی انتظار گذشت و این حسابی آزارم میده . هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیر و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم . نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ، وقتی ای میل رو خوندم رفتم سراغه البومها انقدر آلبوم رو ورق زدم نتونسنم یه عکس دونفری از خودمون پیدا کنم ، دست میکشم روی صورت آن عکسهایی که امشب یه جور دیگه بهشون نگاه کردم ... دست میکشم کنار لبهای به لبخند گشاده شدیمان ، آن خطهای عمودی ثبت شده از شادمانی ، شاید نگاه عاشقانه عمو امیر که پشت دوربین بوده. اما اون وقتی که آنطور میخندیدم یادت نبوده ، به فکرم نرسیده بود که شاید امشب برای یه عکس دو نفری که توی وبلاگ ثبت کنمش پرپر بزنم . یادم باشه اگه سفری در آینده در کار بود برای روزهای دانسته و ندانسته ام عکس جمع کنم .....درد و دل های من که پایانی نداره ولی میدونم که وقت شما ضیقه ، امشب به همین جا بسنده میکنم بقیه باشد برای فرداهایی که می آیند و برای هم خواهیم نوشت. باشد که بازهم بتوانم آفرین استادم رو بشنوم . به امید فردایی هر چه قدر دیر باشد هم برایم مهم نیست اما بیاید آن فردا یی که با هم در کافه نادری ، بنویسیمو بشنویمو بخوونیم. به امید اون فردا من از امشب دعا میکنم


دوستدار شما
سالومه

Monday, January 8, 2007

گرگ و میش غروب

بعضی وقتها هست که بلاتکلیفی ، نه پای موندن داری و نه پای رفتن. میمونی خودت و خودت . میگن حضرت علی با چاه درد و دل میکرد اما اگه چاهی نباشه باید چی کار کرد ؟؟ لطفا بهم آدرس چند تا چاهی رو که میشناسی نده . منظورم این بود که دیگه چاه محرم هم نمیشه پیدا کرد . دلم یه آدم بکر میخواهد یه چاه بکر که بشینی و بگی و بگی و بگی .امشب توی یک سریال شنیدم یه لحظه هایی از زندگی هست که گرگ و میشه اما گرگ و میش طلوع با گرگ و میشه غروب فرق میکنه طلوع رو به روشنایی میره و غروب رو به ظلمات وقتی دقت کردم دیدیم چه قدر برای هممون این شرایط اتفاق افتاده ،.....از بس با خودم حرف زدم خسته ام ،از بس نوشتم خسته ام،به قول دوستی دلم روزه سکوت میخاد ، دلم سفر میخاد، تنهای تنها برم و برم و برم.....هیچکس رو نبینم و اگه هم دیدم نشناسم خدایا قسم به یادت وزیباییهات منو ازین گرگ و میش خلاص کن ، میدونم هر چی از تو برسه نیکی هست اما این بار به حرف من هم گوش کن ، به من یه جوری بفهمون چی کار کنم. میدونم ابلهم، اما دیگه شرمنده ام . مثل قبلا که میگفتم میدونم اینکارایی که میکنم تو دوست نداری اما شرمنده ، این دفعه رو نبین ، بهم نخند. میدونم باید شاکر باشم و میگم شکرت که هرچی بهم دادی از بهترینش رو دادی ، اما یه رازی هست که از اولش تو میدونستی و من ، شاید تو زودتز از من ، اما من تو این بازی کم آوردم. شاید تو به من حق انتخاب داده بودی و من نفهمیدم ، باز هم از اون لطفهای همیشگیت میخواهم ، خودت این داستانو ختم به خیر کن که من خیلی احساس میکنم تنهام، میشه خواهش کنم این گرگ و میش رو به سوی طلوع ببری ، البته میدونم یکی زودتر از من و قانونی تر از من نشسته جلوی روت و آفتاب رو ازت طلب میکنه ، این بار دیگه دلم نمی خواهد که بگی این هم مال تو نبود و تو باید دوباره دنبالش بگردی ، اینو بگم که من از کندو کاو خسته ام. یه زنگ تفریح بهم بده ......نمیگم امتحان بسه، اما اگه شد یه وقت تنفس هم به من عطا کن ، باز هم دارم میگم من دخالت نمیکنم ، خودت هر چی دوست داشتی همونه ، به احترام مکالماتی که باهات داشتم من روی حرفت حرفی نخواهم زد و هر چی که مقدر بود رو با جون و دل میپذیرم

Saturday, January 6, 2007

بازی من و تو

درست مثل بچه ها می مونی، مثل بچه ها که لبهایشان را جمع می کنند و آماده گریه کردن می شوند ، به بچه ها می مونی وقتی که چشمهایت برق شیطنت می زند و وقتی که من هم توی این بازی با تو هم دست می شوم و تو مرا بیشتر وبیشتر از آنچه که هستم لوس می کنی !!! و درست مثل خود بچه ها می مونی. وقتی که صدایت را کلفت می کنی که مثلا جدی شده ای ! یعنی که اصلا شوخی نداری و از اولش آدم بزرگی بوده ا ی و اینها همه اش بازی بوده و حالا دیگر بازی تمام شده است! و درست مثل بچه ها ی تخسی هستی که جر می زنند و وسط بازی همه چیز را به هم می زنند!!!!! بازی را بهم میزنی و می روی و من می مانم دوباره تنها توی یک بازی تلخ یک نفره!! و این همه ماجرا ست.!!!!!

Thursday, January 4, 2007

تقدیم به تمام دو صفر های اضافه شده به دفتر تلفنم

آهای صدایم را می شنوید؟ دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده ! می نویسم از تک به تکتان از همه آن حالهای خوب وبد ی که با هم داشتیم ! از همه آن خنده های از ته دل ! از همه آن هق هق گریه های بی تعارف ! از راه رفتنهای بی انتهای و بی انتهایمان !!!! و امروز از دفترچه تلفنی که پر است از اسم شما ها با شماره هایی که به اول هر کدامشان یک دو صفر اضافه شده است !!!! و از خودم که ما بین این دیوارهای بلند روزها و روزها به تک به تکتان فکر می کنم که هر کدامتان گوشه ای از دنیا ما بین دیوارهای بلند نشسته اید و دیگر از ته دل نمی خندید ! من هم دیگر از ته دل نمی خندم ! همین حالا به صورت تک تکتان که همین جا به دیوار است نگاه می کردم به لبخند خسته تان به چشمهایتان که برقی ندارد و به خودم توی آیینه یک لبخند خسته می زنم و به جای خالی همه مان پیش هم بی تعارف گریه میکنم !! روزگار چه بی رحمانه پوست همه مان را کند ولی من با همین حال دلم برا یتان تنگ است ، مهاجران سرزمین خوشبختی!!! دلم تنگ است