Monday, January 15, 2007

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم دستهایم را در رنگ سبز فرو می کنم تا همه دنیا بدانند که چقدر از این که برایتان مینویسم خوشحالم ، از مهربانی تان می نویسم و از دوریتان که رنگش زرد است. من دختر تجربه های نشنیده ام دختر نارنجی دختر بنفش. من دختر انتظارم که صورتی است ، امروز که می خندم امروز که توی قلب کوچکم ماه آمد و مهمان من شد. ماه سفید من، ماه بزرگ من، ماه تابان من ، می دانم کسی در خواب به من گفته بود که یک روز که دیر نیست ماه مهمان خانه من می شوی. من میان خنده های روزمرگی که برای تمام دو صفر های اول شماره های دفتر تلفنم نوشته بودم ، آرزو کردم به رنگ ماه ارغوانی میان شب تاریک بتابید و اینگونه شد . ماه ارغوانی من عموی عزیزم سلام ، دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده ! می نویسم برای شما برای همه ی آن حالهای خوب که در کوچکی و در اون سفر معروف با شما داشتم وقتی ای میل شما رو دیدیم میخواستم پر بکشم و این حقیقی ترین حسی بود که در این مدت اخیر تجربه کرده بودم ، خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و وبلاگ رو مطالعه کردین ،از این که تیپ نوشتنم رو دوست داشتین حسابی ذوق کردم وقتی احساس کردم استاد م منو تحسین میکنه از شوق پر کشیدم و از ته دل خندیدم . من خوبم ، زندگی جریان دارد . حقیقتا خوشبخت نیستم . شاید چون زیادی در قید و بند معنی خوشبختی ام . آره خوشبخت نیستم اما نمی توانم بگویم بدبختم . همه چیز زیادی معمولی و آرام است . خبری از جر و بحث های معمول ست و تمام . که آن هم چندان چنگی به دل نمی زند . زود یکی کوتاه می آید . خوبم . زندگی جریان دارد . دلخوشی های کوچک خودم را دارم . کافه نادری از اون جاهایی هستش که بسیار دوست میدارمش ، تو خیابون جمهوری یکم پایین تر از سفارت انگلستان اون دست خیابون، همون هتل قدیمیه، وقتی از راهرو رد می شم و وارد سالن کافه می شم وارد دنیای دیگه یی می شم. دنیایی که زمان در اون متوقف شده . سیگارها روشن، سرها پایین و چایی و قهوه نوشیدنی روی میزها فراوون ، یکی روی آخرین کتابش کار می کنه یکی بر سر مسئله یی بحث میکنه. دیگری از مشکلات چاپ می گه و دو میز اونورتر اشعار جدید اون شاعر جوون رو می خونن.فضا همون فضاست. صندلی ها به همون سبک قدیم. چلچراغ ها به همون شکل .اینجا زمان متوقف شده. پنجره ها باز و صدای پرندگان بلند.همه چیز بوی قدیم رو می ده قدیمی که من ندیدیم اما من نوستالژیک عاشقشم . حتی پیشخدمت ها هم با موهای سفید آخرین بازماندگان اون نسل هستند .از یکی از میزها صدای زمستان اخوان بلند میشه.اینجا اکسیژنش هم مال سالها پیشه. قاصدک از چه خبر آوردی.این قاصدک آشناست که توی هوا موج می زنه. همیشه با عمو امیر می خوندم و حفظ میکردم آخ که چقدر دلم میخواهد و پر میکشه برای یه روزی که با هم بریم اونجا ، عمو امیرو ببریم که با این قاصدک یه عمریه داره زندگی میکنه. به درختای کافه که عمرشون از همه ما بیشتره حسودی می کنم که چه شبهایی رو دیدن و چه اندیشه هایی رو بلعیدن. ، کارگاه طرح وسپان اسم دفتری هست که با یکی از دوستام تاسیسش کردم من هم از بد یا خوب روزگار تبلیغاتچی شدم ، ورق زدن روزنامه های الکی، موسیقی هنوز سرحالم می آورد ... همونجور که شنیده بودین من در دنیای روزمزگی شادم و بگو بخند بر قراراست هنوز خنده هام همون خنده های 2 سالگی است و بس ، باورتون میشه موهای منم سفید شده هر روز می شمرمشمون، موهای من اگه سفید شد ولی خوشبختانه خنده هام همون خنده های بی خیالی بچگیه .... میدونم که توی وبلاگ تلخ مینویسم ، آن سالومه ی همیشه شاد دنیای روزمرگی در این دنیای مجازی در میان قهقهه خنده ها و توی هیاهوی روزمره گم شده و گاهی نیز دلتنگ هم می شود ، اینجا برای خودم و برای هر آنچه که گذشته و برای آنچه بر سر خودم آورده ام می نویسم دستم نمی رود دروغ بنویسم ، دستم نمی رود بنویسم آهای من خوشبختم، بنویسم چیزی میان این روزگار گم نکرده ام. نميدانم چه ام است ! من اینجا ميخواهم خودم باشم وقتي غمگينم ! وقتي شادمانم ! وقتي پريشانم ! وقتي بيزارم ! می خواهم شبها یادم بیاد که توی چه بدتر از جهنمی زندگی میکنم که اینجور خنده های منو می دزده . بعضی وقتها فکر میکنم چقدر این پاسپورت من زشت است که مهر هیچ جهنمی رویش نمی آید ، شما بهتراز همه میدونی که زندگی در این از جهنم بد تر چقدر محدود و بی رنگ است یه کلیشه ساختن تکراری تکراری هر کس به ابعاد خودش کلیشه اش رو بر میداره و تنش میکنه آخه مگه میشه آدم را در چارچوبي گذاشت ؟! مگر ميشود اين هستي خروشان را بندِ چيزهاي كوچك كرد ؟!! اما من دچارم به این قالب !!! این داستان مهاجرت هم مشکلات خودشو داره ، گاهی آرزو می کنم که این روزها و لحظه ها زود بگذرند . یک جور بلاتکلیفی، دلتنگی ،انتظار و سنگینی خاصی دارن گاهی وقتا فکر میکنم همه سالهای اخیر جوونیم توی انتظار گذشت و این حسابی آزارم میده . هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیر و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم . نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ، وقتی ای میل رو خوندم رفتم سراغه البومها انقدر آلبوم رو ورق زدم نتونسنم یه عکس دونفری از خودمون پیدا کنم ، دست میکشم روی صورت آن عکسهایی که امشب یه جور دیگه بهشون نگاه کردم ... دست میکشم کنار لبهای به لبخند گشاده شدیمان ، آن خطهای عمودی ثبت شده از شادمانی ، شاید نگاه عاشقانه عمو امیر که پشت دوربین بوده. اما اون وقتی که آنطور میخندیدم یادت نبوده ، به فکرم نرسیده بود که شاید امشب برای یه عکس دو نفری که توی وبلاگ ثبت کنمش پرپر بزنم . یادم باشه اگه سفری در آینده در کار بود برای روزهای دانسته و ندانسته ام عکس جمع کنم .....درد و دل های من که پایانی نداره ولی میدونم که وقت شما ضیقه ، امشب به همین جا بسنده میکنم بقیه باشد برای فرداهایی که می آیند و برای هم خواهیم نوشت. باشد که بازهم بتوانم آفرین استادم رو بشنوم . به امید فردایی هر چه قدر دیر باشد هم برایم مهم نیست اما بیاید آن فردا یی که با هم در کافه نادری ، بنویسیمو بشنویمو بخوونیم. به امید اون فردا من از امشب دعا میکنم


دوستدار شما
سالومه

No comments: