بزرگترين درد من ، توجيه آدمهاي اطرافم بود حتي به قيمت آزارشان و گمان ميکردم خواستن، زجري دارد که گاهي هم ديگران را شريک ميکند ناخواسته ! و اينگونه شد که رنجيدم و رنجاندم و آنگاه خسته و درمانده گوشه اي ایستادم.روزي که او آمد من درون اندوهي منقبض بودم مانند نامه اي مهجور که زير پائي له ميشود و او مرا خواند ،صافم کرد در جائي آرام نگاهم داشت ... هر روز به تماشايم نشست چون گنجينه اي ارزشمند ، چيزهاي تازه اي درونم يافت و من فهميدم که دوست داشتن بسيار بزرگتر از آن است که پيشتر ميشنيده ام . روزي که او آمد تابستان شده بود. روزي که او آمد اندوه من خاکستري بود و اندوه او سبز! روزي که او آمد من دريافتم که دغدغه يعني چه و تلاش چگونه کلمه ايست و تنهائي چقدر بزرگ ميتواند باشد و چقدر تلخ . روزي که او آمد من دريافتم که انساني ناشناخته ام موجودي که ميتواند بسيار عجيب باشد و ميتواند الگوهاي جديدي بسازد . در روزهائي که تو هستي و من هستم زندگي را شيرين و شادمانه و دوست داشتني ميدانم و من دختری هستم که روي مرزي به باريکي مو راه ميروم و تند پيش ميروم و ميدانم که آن پائين چيزيست به نام سقوط و ميدانم که آن بالا کسي هست به نام خدا . سرم را بالا نگاه داشته ام و ميخواهم باور کنم که جز خدا چيزي نيست و خدا چيزي نيست جز خوبي و خوبي چيزي نيست جز اندکي زمان براي کساني که دوستشان ميداريم و اندکي چشم پوشي براي کساني که دوستشان نميداريم . و زندگي ساده است مثل باران و نرم است مثل ابر و مهربان است مثل مادر و تلخ است مثل مرگ و وسيع است مثل دشت و سبز است مثل برگ و بزرگ است مثل کوه و کوچک است مثل کاه و پاک است مثل کودک و زيباست مثل نرگس و عميق است مثل دره و آرام است مثل آبی آسمان زلال است مثل آب ، تاريک است مثل شب ، معصوم است مثل کودک ، بی رحم است مثل انتقام و ... هست مثل خدا ، مثل من ، مثل تو
مــن سالومه هـستم، گرافیک و چاپ خــوندم،گرافیست هستم، با یکی از دوستای خوبـم یک کارگاه طراحی داشتیم به نام کارگاه طـرح وسـپان،اما همه چی تغییر کرد حدود. یکسالیست که با یک معماری که بعضی هاتون میشناسینش گروه معماران و طراحان ادوا را راه انداختیم.خدا رو شکر همه چی روبه راهه اینجا از همه چی می نویسم و حضور شما که آشنا یا غریبه هستید را به دیده منت میـــــنهم
No comments:
Post a Comment