Saturday, September 15, 2007

این بازی شاید تلخ یک نفره

خوب است کسی باشد که بخواهی برایش بگویی، خوب است اگر به وقت حضورش دست ندهد ، باشد که برایش بنویسی خوب است که داشته باشی دلش را و جای خالی در ظرف به لب آمده حوصله را که بنویسی ،حتی اگر نخواند ! اگر نباشد که بخواند ، اگر نخواهد که بخواند . خوب است اگر باشد که بخواهی ادای رفتن را برایش در بیاوری. بخواهی تنها باشی اما بدانی که این خلوت است و پوسته اش نازک . بدانی که گاه گاه دست می دهد و با نرم نرمک آمدنش این نازک چینی شکستنی است ،....و خوب نیست که از خودت به خودت فرار کنی ...و خسته باشی و خسته ... خسته شوی و از خسته شدن به تنگ بیایی. از به تنگ آمدن خسته شوی و از خسته شدن خسته .....بد است که بنویسی و ندانی که خواهد خواندشان و بد است که خودت را پشت خودت ببینی ....که فصلها بیایند و تو پاییز بمانی ،که فصلها بروند و تو زمستان مانده باشی. بد است و بد است که بفهمی چه تنهایی . بد است که عاشق کسی بشوی که در دورتر مرده یا دیرتر به دنیا خواهد آمد . بد است که عاشق کسی بشوی که نیامده و نخواهد آمد ....و نوشتن ،چقدر خوب است ،.. چه خوب است نوشتن اگر تنها باشی ،اگر بدانی که عاشق کسی شده ای که نبوده یا ندیدی اش . چقدر خوب است تنهایی صفحات و خالی بودنشان وقتی روی خطی بنویسی فریاد و تا هر وقت که بخواهی صدایش کش بیاید که بنویسی لیــلی و لیــلی باشی ،بی نیاز از سند و شناســـنامه که بنویسی عاشق و عاشق باشی که بنویسی.............................................. همین

در آستانه سی سالگی

چهل روز مانده به سی سالگی. همه چیز مثل آب روان است در جریان و من افتاده ام در این آب و آب همچنان مرا بی دریغ با خود می برد !غمگین هستم چرا باید دروغ بگویم؟؟غمگین و مشغول دست و پا زدن گاهی زیر آب و لحظاتی رو .هر چه که می بینم آب است و آب جریان است و جریانو خبری از سکون نیست پایم به هیچ کجا نمی رسد چه رسد به ایستادن روی زمین احساس غالبم همان معلق بودن است و در بهترین شرایط شناور بودن است و هیچ کس ندید صورت احساس مرا که مثل ابر بهار گریه کرده است!حسرت روزهای رفته را نمی خورم که رفته اند ولی صورت خودم با آن چشمهای شیطان ۲۱ساله این روز ها همه اش با من است ! و مرا نگاه می کند و می خندد و بیادم می اندازد که آن وقتها چه سخت آویزان عشق و دیوانگی بود و آب همه چیز را با خود برد و اعتنایی به دل کو چک من نکرد

مگه نه مامان

اگر فرصت داشتم که کودکی را بزرگ کنم؛به جای آنکه انگشت اشاره ام را به سمت او بگیرم در کنارش انگشتهایم را در رنگ فرو می بردم و نقاشی می کردم. به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر می بودم .بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه می کردم.سعی می کردم بیشتر به او توجه کنم و در باره اش کمتر بدانم. به جای اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می کردم .از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و بازی را جدی می گرفتم .در مزارع بیشتر می دویدم و به ستارگان بیشتر خیره می شدم. بیشتر در آغوشش می گرفتم و کمتر او را به زور می کشیدم. کمتر سخت می گرفتم و بیشتر تاییدش می کردم اول احترام به خود را در او می ساختم و بعد خانه و کاشانه اش را.و بیشتر از آنکه عشق به قدرت را یادش بدهم قدرت عشق را یادش می دادم.چه زود همیشه دیر می شود!مگه نه مامان ؟؟؟ ۳۰ سال گذشت

بعد کلی ننوشتن

خیلی وقت است که ننوشته ام. خیلی وقت، شاید یک جور قهر کردن بود با هر چه کاغذ و نوشتن و ...........!شایدمیک جور لج کر ده بودم با خودم! نمی دانم! امروز حالم بهتر است! دارم با خودم مدارا می کنم .دلم می خواهد کاری کنم ولی نمی دانم چکار باید بکنم!دوست دارم مثل قدیمها بشوم مثل همان روز هایی که فقط خودم میدانم!خود آلانم را دوست ندارم خود آلانم را نمی شناسم دلم برای خود آنوقتهایم تنگ شده!خود حالایم را هیچ دوست ندارم خودی که اصلا زن نیست و شبانه روزمردانه میدود!حالم از این خود به هم می خورد. همه روزهایم شکل هم شده است خیلی وقت است که اینطور شده است ملال آور ویکنواخت به ملال آوری همه زنگهای بعد از ظهر مدرسه که انگار کش میامدند. همه صبح هایم شبیه هم است همه ظهرهایم شبیه هم است وهمه غروبها وشبهایم!در یک سکوت چسبناک من و او با هم زندگی می کنیم و او راضیست! و این کافیست؟