کلمات اگر که تازه نباشند ، داغ نباشند و قوی ، موثر نمیافتند و چنین واژههائی نزول نمیشوند بر دل، مگر که نگاه تفکری، شوقی، ذوقی، آشوبی، غوغائی پشت آن جرقهای زده باشد به شعور ارواح ما. و من آنگاه که چون ببری خشمگین از اندوه دردناک اسارت میان دیگران و باورهایم گرفتار کنجی میشوم و نیشخند زهرماری تقدیر را با بغضی عمیق قورت میدهم تا سرحد مرگ ساکت و لبریز و آشفته در آسمان اجباری زیستن جان و پر میکنم. که ثمرهی شعورم تبدیل به هیچ میوهی دلنشینی از کلمات نخواهد شد و سر آخر گرفتـــار زنجیرههای بایدها و نبایدهائی میشوم که روحم را بند پیچشهائی میکند تمام ناشدنی
دوست دارم چیزی بنویسم که ارزش خواندن داشته باشد. حوصله برای کسی نمانده است این روزها. نمی دانم چرا! حالا که اوضاع این وب لاگ سروسامان گرفته هیچ هوای نوشتن ندارم. هیچ.بماند برای بعد