دستانم از خون تو خونین بود و رویم از اشک تو خیس ، تو دیگر برای من نبودی و من توی دردانه ام را به ناچار به آنچنان مسلخی بردم که پیش از آن شاعران بی نام و نشان نیز قاتلی را، حتی به تصور بدانجا نبرده بودند. تو تنها گناه میدیدی و غصه میخوردی ، میگریستی و بیقراری میکردی. هیچ نمیگفتی ، آنقدر تباه شدی که چشمانم را پوشاندی!!! بر من خرده نگیرکه آنچه من کردم رهایی تو بود که من نیزاکنون بی تو تنها گشته ام که گرچه نفس میکشم اما دیگر قلبم برای هیچ احساس نابی نخواهد تپید
Tuesday, November 28, 2006
سنت؟؟؟
Subscribe to:
Posts (Atom)