Sunday, December 31, 2006

دل نوشت

روزگارغریبی است خدا را صدا می کردم برای گرفتن، خدا را صدا می کنم برای باز پـــــس دادن، منم بنده ناراضی دیگر دیر شده برای پشیمان شدن، بزرگ شده ام دل می کنم از عادتها . مهرها. محبت ها دل می کنم از خودها. خودخواهیها، می گذرم. گذشت می کنم همچون عـبور از لحظه ها گـنگ می نگرم به د نبال واژه های مدفون، کتابی است دلم ، در اعماق دریاها، کتابت می کنم این روزها

دستان چرکین تعصب

کابوس من شبیه زنی است که پناه برده به گوشه ای که چسبیده به دنیا و تمام دیوارش را نوشته هایی نمور پر کرده اند که هزار سال است بی وقفه هوا می خواهند زنی که تمام ثانیه ها راپشت سرش خفه کرده است که مبادا بیدار شوند کودکان احساسش ! کابوس من شبیه بارانی است از خون زنی که از هر قطره اش درختی می روید بر انحنای پیشانی تاریخ خونی که می چکداز دستان چرکین تعصب

درد دلی با مادرم ، میدانم که میشنود

مادرم تو هم اگر بگوئی که " اصلا میدانی چی میخواهی از زندگی؟" ناامیدم کرده ای ... سعی کردم با تو صادق باشم همیشه و همه جا اگر هم نبودم گاهی چون تو مامان بودی و من فرزند! هر وقت بی پناهِ بی پناه هم که بوده ام پشت حصارهای بودن تو قایم شده ام ... حالا اگر تو این را بگوئی ، ناامیدم کرده ای ... می گوئی " چرا آخر احساس بی پناهی کرده ای؟ " من نمی توانم خیلی چیزها را توضیح دهم وجودم لبریز میشود خالی میشود دوباره از نو پر و خالی میشوم ... خیلی چیزها و خیلی کسها برای من بودن و نبودنشان فرق نمیکند اما هر چیزی که مرا روبروی معیارهای دیروز و امروزم نگه میدارد ، بهم میریزدم ... گفتم به ات که نازک شده ام ... شاید یک موجود خوش نمای براقی شده ام که ترکیب خوبی دارد اما اگر سوزنی به ام بزنند فشاری به ام بیاورند همه ی بادم خالی میشود ... میدانی روحم درست عین همان هوا حبس شده توی دیوارها فکرها و باورها... هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیرم و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم ! مادرم درست میگوئی شاید که تو نمی فهمی که چی میخواهم از زندگی ... هیچی نمی خواهم آخر ! هیچی ! فقط میخواهم آنچه درونم هست بیرون بریزد ! نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ... فقط میخواهم آنچه درون قلب و روحم دارم بدهم تا آرام شوم ... حالا تو اسمش را بگذار مهربانی زیاد ! یا حماقت زیاد ! اصلا به نظر هر چیزی صفت زیاد را بگیرد یک جای دیگرش بدجوری میلنگد ... مهربانی نیست، حماقت هم نیست، باور کن ! من اصلا نمیدانم چیست از کجا می آید و چرا می آید ! .. بدترین بخش اش همین جاست که آگاهانه نیست ! ناخودآگاه است ... جزئی از من است ... نمی توانم ... نمی شود که جور دیگری باشد

آزادی یعنی هر وقت دلت خواست سام کوچولو رو ببینی

آزادی با توام ، می خوام کتابتو ببندم بذارم کنار شاید، تو همون کارتنی که همه چیزای خاطره دارمو نگه می دارم...کتاب خودتو ،اما یه عالمه حرف مونده تو دلم...نمی خوام این حرفارو هم نگه دارم تا دو سال دیگه بعد با بغض و عصبانیت و ناراحتی و دلخوری بریزمشون تو صورتت این همون کلمه ای بود که به خاطرش از هم گذشتیم . که به نظر من فقط یه کلاه شرعی بود... کی از دلت خبر داره! چی بود این آزادی؟
آزادی یعنی وقتی از سر کارمیای مجبور نباشی یه ربعه خودتو برسونی.آزادی یعنی وقتی بهت پیشنهاد مهمونی می شه بدون فکر بپذیری.آزادی یعنی بتونی خونه خواهر بزرگت به راحتی بری آزادی یعنی هر وقت دلت بخواهد سام کوچولو رو ببینی.آزادی یعنی این که وقت داشته باشی به همه کارای عقب افتاده ات سر فرصت برسی.آزادی یعنی این که پایبند کسی نباشی.آزادی یعنی برنامه هاتو با کسی تنظیم نکنی.آزادی یعنی هر کدوم از دوستای قدیمیت که خواستن بتونن به موبایلت زنگ بزنن.آزادی یعنی اینجا بدون سانسور مطلب بنویسی.آزادی یعنی به هر کسی خواستی نگاه کنی.آزادی یعنی شیشه ماشینتو بدی پایین.واسه اینکه باد بزنه توی صورتت.آزادی یعنی مراقب نباشی کسی بهش بر می خوره یا نه.آزادی یعنی با دخترای فامیلت بری بیرون و سعی کنی بهت خوش بگذره وفکر پسر بازی اونا تورو ناراحت نکنه.آزادی یعنی پول موبایلتو ندی تا مدتی راحت باشی. آزادی یعنی وقت داشته باشی با مادرت فیلم سینمایی ببینی .آزادی یعنی کسی نباشه که سنت رو مدام یادآوری کنی.آزادی یعنی بتونی هر وقت دلت خواست به ازدواج فکر کنی نه به اجبار و هر روز.آزادی یعنی از اینکه بری هنرپیشه مورد علاقتو ببینی احساس نگرانی نکنی.آزادی یعنی کسی نباشه که هر موقع کاراتو بهش گزارش بدی.آزادی یعنی صبر نکنی پسر همسایه بالایی اول با آسانسور بره و بتونی توی آسانسور بری.آزادی یعنی بتونی دامن ماکسی که همرنگ چشمات به بپوشی.آزادی یعنی وقتی دوست قدیمیت از انگلیس اومد بتونی بری ببینیش.آزادی یعنی هر وقت خواستی هر کاری دوست داشتی بکنی.آزادی یعنی حرفای نیش دار نشنوی.آزادی یعنی خودت باشی.آزادی یعنی هر وقت خواستی احساستو بریزی بیرون.آزادی یعنی بری شرکت قدیم و به همه همکارا سر بزنی.آزادی یعنی وقتی برنامت تغییر می کنه مجبور نباشی اطلاع بدی.آزادی یعنی ......به نظر شما اینا آزادی بودن ؟ یا اینا هم همه زندگی هستن؟