Tuesday, October 23, 2007

و من سی ساله میشوم تولدم مبارک


یادهای بچه گی برای من مثل عکسهای رنگی کوچکی هستند که با گذشت روزها رنگشان به زردی میزند. هر یادی یک عکس است که همیشه در خاطر من می ماند جان دارد و زنده است! سی ساله می شوم ساعت سه و نمی دانم چند دقیقه، چه فرق می کند آن چند دقیقه اش ،همه اش به تمام این سالها درمبهوتم، مگر می شود از بیست و نه هم گذشت ولی گذشته است و من سی ساله شدم. شما آن سالومه 20 ساله را سر خیابان فاطمی ندیدید که در به در به دنبال شمع دانه ای کوچک می گشت می خواست تعداد سالهای عمرش را همه ببینند! شما آن سالومه25 ساله را ندید که عاشق بود و پشت میز نشسته بود و تند و تند حرف میزد ! راستی شما آن سالومه دیوانه را ندیدید که همیشه روز تولدش مرخصی می گرفت و به رسم دیوانگان عالم منتظر می ماند تا وقت موعود دلبخواه

Saturday, September 15, 2007

این بازی شاید تلخ یک نفره

خوب است کسی باشد که بخواهی برایش بگویی، خوب است اگر به وقت حضورش دست ندهد ، باشد که برایش بنویسی خوب است که داشته باشی دلش را و جای خالی در ظرف به لب آمده حوصله را که بنویسی ،حتی اگر نخواند ! اگر نباشد که بخواند ، اگر نخواهد که بخواند . خوب است اگر باشد که بخواهی ادای رفتن را برایش در بیاوری. بخواهی تنها باشی اما بدانی که این خلوت است و پوسته اش نازک . بدانی که گاه گاه دست می دهد و با نرم نرمک آمدنش این نازک چینی شکستنی است ،....و خوب نیست که از خودت به خودت فرار کنی ...و خسته باشی و خسته ... خسته شوی و از خسته شدن به تنگ بیایی. از به تنگ آمدن خسته شوی و از خسته شدن خسته .....بد است که بنویسی و ندانی که خواهد خواندشان و بد است که خودت را پشت خودت ببینی ....که فصلها بیایند و تو پاییز بمانی ،که فصلها بروند و تو زمستان مانده باشی. بد است و بد است که بفهمی چه تنهایی . بد است که عاشق کسی بشوی که در دورتر مرده یا دیرتر به دنیا خواهد آمد . بد است که عاشق کسی بشوی که نیامده و نخواهد آمد ....و نوشتن ،چقدر خوب است ،.. چه خوب است نوشتن اگر تنها باشی ،اگر بدانی که عاشق کسی شده ای که نبوده یا ندیدی اش . چقدر خوب است تنهایی صفحات و خالی بودنشان وقتی روی خطی بنویسی فریاد و تا هر وقت که بخواهی صدایش کش بیاید که بنویسی لیــلی و لیــلی باشی ،بی نیاز از سند و شناســـنامه که بنویسی عاشق و عاشق باشی که بنویسی.............................................. همین

در آستانه سی سالگی

چهل روز مانده به سی سالگی. همه چیز مثل آب روان است در جریان و من افتاده ام در این آب و آب همچنان مرا بی دریغ با خود می برد !غمگین هستم چرا باید دروغ بگویم؟؟غمگین و مشغول دست و پا زدن گاهی زیر آب و لحظاتی رو .هر چه که می بینم آب است و آب جریان است و جریانو خبری از سکون نیست پایم به هیچ کجا نمی رسد چه رسد به ایستادن روی زمین احساس غالبم همان معلق بودن است و در بهترین شرایط شناور بودن است و هیچ کس ندید صورت احساس مرا که مثل ابر بهار گریه کرده است!حسرت روزهای رفته را نمی خورم که رفته اند ولی صورت خودم با آن چشمهای شیطان ۲۱ساله این روز ها همه اش با من است ! و مرا نگاه می کند و می خندد و بیادم می اندازد که آن وقتها چه سخت آویزان عشق و دیوانگی بود و آب همه چیز را با خود برد و اعتنایی به دل کو چک من نکرد

مگه نه مامان

اگر فرصت داشتم که کودکی را بزرگ کنم؛به جای آنکه انگشت اشاره ام را به سمت او بگیرم در کنارش انگشتهایم را در رنگ فرو می بردم و نقاشی می کردم. به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر می بودم .بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه می کردم.سعی می کردم بیشتر به او توجه کنم و در باره اش کمتر بدانم. به جای اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می کردم .از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و بازی را جدی می گرفتم .در مزارع بیشتر می دویدم و به ستارگان بیشتر خیره می شدم. بیشتر در آغوشش می گرفتم و کمتر او را به زور می کشیدم. کمتر سخت می گرفتم و بیشتر تاییدش می کردم اول احترام به خود را در او می ساختم و بعد خانه و کاشانه اش را.و بیشتر از آنکه عشق به قدرت را یادش بدهم قدرت عشق را یادش می دادم.چه زود همیشه دیر می شود!مگه نه مامان ؟؟؟ ۳۰ سال گذشت

بعد کلی ننوشتن

خیلی وقت است که ننوشته ام. خیلی وقت، شاید یک جور قهر کردن بود با هر چه کاغذ و نوشتن و ...........!شایدمیک جور لج کر ده بودم با خودم! نمی دانم! امروز حالم بهتر است! دارم با خودم مدارا می کنم .دلم می خواهد کاری کنم ولی نمی دانم چکار باید بکنم!دوست دارم مثل قدیمها بشوم مثل همان روز هایی که فقط خودم میدانم!خود آلانم را دوست ندارم خود آلانم را نمی شناسم دلم برای خود آنوقتهایم تنگ شده!خود حالایم را هیچ دوست ندارم خودی که اصلا زن نیست و شبانه روزمردانه میدود!حالم از این خود به هم می خورد. همه روزهایم شکل هم شده است خیلی وقت است که اینطور شده است ملال آور ویکنواخت به ملال آوری همه زنگهای بعد از ظهر مدرسه که انگار کش میامدند. همه صبح هایم شبیه هم است همه ظهرهایم شبیه هم است وهمه غروبها وشبهایم!در یک سکوت چسبناک من و او با هم زندگی می کنیم و او راضیست! و این کافیست؟

Thursday, August 16, 2007

تولدت مبارک


احساس تعلق داشتن به تو چه حس امنیتی به من می دهد. چه حس آرامشی . بی کران قلب سرخ من سرخ تر می شود و تند می تپد! چطور برایت بنویسم مثل حس داشتن یک ذره برف تو دستهای گرم بچه گی ! مثل احساس داشتن یک گیاه که به جای برگ پولـک به سـاقه هایش آویخته! مـثل احساس خوش داشـتن یک بالش از ابر توی آسمان

Monday, June 4, 2007

با عنوان تلخ خیانت

تو باور نکن هر کی بهت گفت پیشت می مونم ، پیشت میمونه
. وقتی مطلب با عنوان تلخ سوئ ظن رو خوندم دوباره احساس کردم از من دوری . دور دور

Thursday, May 10, 2007

در پی بهانه ای

هر کداممان پی بهانه ای گذرمان به اینجا افتاد . هر کداممان برای پیدا کردن چیزی شاید برای به خاطر آوردن چیزی برای مرور کردن یادی قدیمی پایمان را توی این کوچه گذاشتیم هر کداممان پی چیزی آمده بودیم پی عشقی ممنوعه شاید! پی هم صحبتی که شاید هیچ وقت ما را نخواهد شناخت ! پی کسی که بشود چند ساعتی را توی تاریکی با او گذراند ! شاید دیگر از شناختن هم خسته شده بودیم و پی یک خیابان تاریک می گشتیم خیابانی که شب به شب هر کدا ممان می آییم و پنجره اتاقمان را باز می کنیم و روی لبه آن می نشینیم شاید آن آشنایی که آن طرف کوچه پنجره دارد هم امشب پی هم صحبتی بگردد . گاهی هم هیچ حوصله هم را نداریم پرده کلفت اتاق را کیپ تا کیپ می کشیم . گاهی آخر شب مستی از کوچه ما رد می شود و کوچه باغی می خواند گاهی هم آنقدر به هم خو می گیریم که اگر شبی پشت پنجره مان نباشیم دل اهالی کوچه برایمان به شور می افتد ! که کجاییم و چه می کنیم!ما همه مان پی چیزی پایمان به این کوچه باز شد گاهی توی شبها ی طولانیش تا صبح خندیدیم گاهی از پشت همین شیشه زار زار گریه کردیم گاهی هم را دل داری دادیم گاهی هم دل هم را بد جور شکستیم! گاهی هم چه دروغهای معصو مانه ای به هم گفتیم! ما ساکنان این کوچه بن بست توی دنیای مجازی خودمان پی چه دلتنگیها کهنه ای که نمی گردیم ! دنیای واقعی ما را چه کسی از ما دزدید! دنیای ما را با خودش به کجا برد ؟ ولی می دانید توی تاریکی این کوچه بن بست راحت تر می شود دل بست عاشق شد می شود هر دروغی را باور کرد می شود راحت تر گریه کرد و شاید بشود راحت تر فراموش کرد!!!!!!تاریکی این کوچه بن بست خیلی غریب است

Sunday, April 22, 2007

کجایید ای شهیدان خدایی کجایید ای شهان آسمانی

محمد جان سلام ، خیلی خیلی ممنونم که وبلاگو می خونی و پندهای برادرانت را از من دریغ نمیکنی. ببخشید که باعث ناراحتیت شدم قبول دارم که پست و بی شرف را نمیشه همین جوری حواله مردم کرد . ولی به والله من از نوادر این قوم نمیگم ، شهدای این جنگ معاصر که من دیدم از نوادرند همه می دانند که مدیون شهدا هستند اما چه سود....چند درصد ما در مسیر شهدا حرکت می کنیم ما در هنگامه رویارویی با شهدا جز شرمندگی چه چیز می توانیم بگوییم اون شور انقلاب کو؟؟؟الان اگه جنگ شه کی میره خالص بجنگه !به من گفته بودی قبول داری بعضی از این دسته هستند و بقیه ناب اما من میگم نوادری بودند بی ریا و بقیه ....من قلمم رو به نوادرنیست. هیچ وقت هم برام طنز مشت نمونه ی خروار مفهومی نداشته . برادرم کی الان به غیر از خانواده های داغدار اون شهان آسمانی به یادشون هستند ، حماسه حسین یک بار تکرار شد..صدها هزار ایرانی در جنگ با دشمن جان‌شان را دادند. برای دفاع از میهن، برای دفاع از آرمان. بسیاری از سیاست‌مداران کم‌مایه در این سال‌ها مایه‌دار شدند و ریشه دواندند. از برکت خون شهدای جنگ، گروه معدودی خون مردم را در شیشه کردند و قدرت گرفتند. برای سیاست مدارای ما خوب شد اونا شهید شدن ...جدی می گم...خیلی خوب شد اگه اونا شهید نمی شدن اینا باید چیکار می کردن؟! یا باید لال مونی می گرفتن و یا... خوب شد اونا شهید شدن ...اگر اونا شهید نمی شدن بچه حزب اللهی های مدعی باید ادای کی رو در میاوردن؟حتما ادای برادر مسعود و خواه مریم مجاهدین خلق! خدا رو شکر که اونا شهید شدن ...اگراونا شهید نمی شدن دیگه صدا و سیما سوژه تبلیغاتی برای درآوردن اشک ملت نداشت اونوقت باید می رفت شوهای شبکه ام آی تی وی رو پخش می کرد... جداْ اگه اونا شهید نمی شدن چی می شد؟...واقعا خدا به اقایون رحم کرد که اونا شهید شدن ! خوب شد اونا شهید شدن ... وگر نه عمرا سازمانی با نام حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس با یه سری آدم بیکار تشکیل نمیشد.اگه اونا شهید نمی شدن این همه پول باد کرده و زیادی بیت المال که الان فقط برای چاپ بیلبورد خرج میشه باید می رفت توی جیب دشمن بزرگ آمریکای جنایتکار... خوب شد اونا شهید شدن ...اگه اونا شهید نمی شدن عمرا بعضی از بچه های سپاه با کمتر از ۲۰ روز سابقه جبهه نمی تونستن درجه سرداری بگیرن... خدا خیرشون بده و از بزرگی کمشون نکنه که شهید شدن ...وگرنه برای روزهای هفته دفاع مقدس اسمی نداشتن و حناق می گرفتن از اینکه نمی تونن روی روزهای هفته اسم بذارین... دمشون گرم که شهید شدن ...اگه اونا شهید نمی شدن که یه عده با خون اونا پول در نمی آوردن...اونوقت از گرسنگی می مردن! اگه اونا شهید نمی شدن سردار سرتیپ خلبان دکتر ناجا شهرداری نمی تونست توی صندلی داغ کلی اشک بریزه و تبلیغات کنه... اگر اونا شهید نمی شدن تلوزیون باید به جای ۵ دقیقه برنامه ره یافتگان وصال یا روایت فتح که نصف شب پخش می شه چی پخش می کرد؟. آقا دستشون درد نکنه... خوب شداونا شهید شدن.الان که خون همشون داره پایمال میشه داریم چی کار میکنیم . مادر این شهیدا چی می کشن که مانکن های خیابونی رو میبینن و همشون آرزوی سامان بچه هاشون رو داشتن ، پس باز هم داریم صبوری میکنیم و شهید فروشی به خدا قسم تن شهدا در قبر مي‌لرزد از اين بازار مكاره‌اي كه براي فروش آبروي شهيد و شهادت درست شده در اين كشور. مگر براي يادآوري آرمان‌هاي اين شهيدان حتما بايد يك سنگ و گنبد و مزار جلوي چشم آدمها باشد؟ اين چه تصور احمقانه‌اي است كه برخي مي‌خوان به زور ارزش‌ها را بياورند جلوي چشم مردم، به جاي اينكه خود مردم بروند سراغ ارزشها. رضا مارمولك هم مي‏فهميد كه با زور نمي‌شود مردم را به بهشت برد، اينها نمي‌فهمند؟! كجاست آن غيرت و آرمان‌خواهي سال 56 كه به دفاع از حريم و حرمت انقلاب برخيزد؟

Saturday, April 21, 2007

چرا صبوری کردیم

صبوری کردیم . توی تمام این سال ها که شب های موشک باران ، خواب را گرفت از چشم های مان و داغش را گذاشت بر دل مادر هایی که چشم شان ماند به در که خبری ، نشانی ، پلاکی و کلمه ای بشود قبر فرزند شان . توی تمام این سال ها که جرم مان تنها لذت از نت ها بود . جرم مان تنها یک شب رقص و خوشی بود و همین . صبوری کردیم ...و با خودم فکر می کنم ، مردم آن سال های دور تهران ، وقتی متفقین پای شان رسید به پایتخت ، مثل ما صبوری کردند لابد و چشم شان به هواپیماها ، نشان هم می دادند حضور بیگانه را توی این سرزمین ، انگاری خاک خود شان نباشد ، زیر لب غرولند می کردند و همین ... و فقط همین ؟لابد صبوری کردند وقتی پیرمرد را گرفتند و فرستادندش تبعید و سایهء حضور شعبان بی مخ ها ، تا خود امروز ماند روی سرشان و سر مان . و با خودم فکر می کنم ، تاریخ این سرزمین پر است از مردمی که صبوری کردند وقتی امیر کبیرشان را توی حمام کشتند و وقتی به زور چکمهء قزاق ها تجدد آوردند براشان . صبوری کردند و پستی و بی شرفی و بی غیرتی ...تلویزیون را خاموش می کنیم و یک نفس عمیق می کشیم . دوباره دیدم که ملوان های انگلیسی بر می گردند خانه های شان . آرامش بر می گردد به خانه . هر چند همه می دانیم این آرامش قبل از طوفان است . شروع تهدید های تازه . نه تهدید تحریم و فشار اقتصادی ، که تهدید های نظامی ، جنگ ، ویرانی ...می دانیم که با هر قدم شان ، هر حرف شان ، نزدیک مان می کنند به جنگ . با این همه حالا ، همه آرامیم . آرام و صبور . پست و بی شرف . انگار که خاک خود مان نباشد ...

Wednesday, April 11, 2007

با عنوان تلخ سوء ظن

کاش با هم حرف می زديم کاش تو با من حرف می زدی. می دانی يک عمرست که به دنبال کسی هستم که بشود با او حرف زد !!کسی که واقعيت دارد می شود او را لمس کرد به صورتش دست کشيد و خطوط صورتش را از بر شد.فکر می کردم که می شود نشست و يک دل سير با تو حرف زد درد و دل کرد يک دل سير غصه خورد يک دل سير گريه کرد . ولی روزها آمدندو رفتند و ما يک دل سير حرف نزديم و من روزهای زيادی يک دل سير گريه کردم.امروز احساس کردم از من دوری . دور دور ! و من باز همان دخترک تنها ی توی قصه هايم. می خواهم بروم، جائی که « غریزه ی تو» بر من حاکم نباشد و « غریزه ی من» به ابتذال محکوم نشود.می خواهم بمانم، جائی که « تن» بر « من » برتری نداشته باشد و « من » به بی انصافی متهم نگردد. می خواهم بشنوم ، حرفهای معقول خدا را جائی که «خدای تو» با «خدای من» یکسان تعبیر شود.خدای من ! بر اساس کدام قانونت مرا زن آفریدی ؟! و در کدام محکمه ی عادلانه ات مرا به دوزخ خواهی افکند ؟

Sunday, March 25, 2007

آهنگ من و تو

ميدونم، بهت قول دادم، هرچند كه بهم نگفتی براي چي ...
" اگر از همين الان طوري زندگي كنم كه تو بتوني هميشه بهش افتخار كني و هر وقت كه واقعا احتياج داشتم بدونم كه يه كسي هست كه ميتونم باهاش هميشه حرف بزنم." و توام دقيقا همينكارو بكني. اونوقت توام همين قول رو بهم ميدی. بعضيا وقتي كه كسي ميميره، عزاداري ميكنن. بعضيا بجاش ميان و تمام كارهاي خوب و تاثيراتي كه اون شخص در طول زندگيش روي دنيا و آدمهاي اطرافش داشته رو جشن ميگيرن. منم اين چند وقت فقط سعي كردم همه چي روجشن بگيرم. ممنونم كه بهم گفتي كه آهنگ مورد علاقت اين چند وقته چي بوده. جالبه چون آهنگ مورد علاقه من هم اين چند وقته يجورايي شبيه آهنگ تواه... چون اونطوريه كه ميخوام منو هميشه به ياد داشته باشي

اتاق تاریک


حقيقتِ عشق ، اصلِ عشق يعني معشوقه اش، زيبايي مطلق ، شكوه مطلق ، آخرِ دلربايي ، مالكيت و تصاحب مطلق . يعني عاشقش رود ، نماي ابرازش خروش و حركتِ متعالي و معشوقه اش بي انتهاترين دريا.اينكه گفته اند هيچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت داستان عشق اساطيري است . تو كه اسطوره نيستي ، من و عشقم به تو نيز .. تو آموخته اي كه عشق فقط در لبخند نيست در نيشتر هم هست در سيلي و تلخي نيز. پس نرنج از كلام عاشقانه ام. مي شود كه تو حقيقتي بزرگ ، محترم ، عزيز و مهربان باشي. برتر از تمام من و عشقم . مي شود كه تو خورشيدي باشي از انسانیست ، خوبي و نور ، و عشق من به تو - مغناطيس درون من - اندازه اش ، اندازه خط نازك نور عبور كرده از روزنه اتاقِ تاريك يك دوربين عكاسي قديمي باشد و فضاي قلبم به همان اندازه اتاقك

Friday, March 23, 2007

روز نگاشت


بازبینی سال 85 بسیار دشوار و اضطراب‌آور و عجیب بود. کارهائی کردم که مهر محال داشتند و کارهائی نکردم که اجبار باید. آرزوهایم آمدند کف دستم نشستند اما من آن‌قدر ترسیدم که توان بستن انگشتانم را نداشتم. گمشده‌هائی را دوباره یافتم که روزهای بودن‌شان خاکستری شده بود و از لیست دوستانم کسانی را حذف کردم که به بودن‌شان امیدها بسته بودم.و برای سال 86 داشتم به یکی از بزرگ‌ترین آرزو هایم فکر می‌کردم که کاش اگر به کسی بدی کرده‌ام به‌ام بگوید.که من هرگز بی‌دلیل مرتکب رفتاری نمی‌شوم. کمک‌ام کند تا فرصت بخشیده شدن پیدا کنم تا امکان خوب بودن را از دست ندهم

نوروز مبارک

آب روشنی ست، سیب نماد مهرورزی، شراب به شادی، سماق طعم زندگی ست، سنجد بذر حیات، سیر نگهبان سفره است، سکه برای ثروت، سنگ نماد گوهر زندگی، سنبل سبزی و طراوت و عطر است، شمع نشان آتش، کتاب دانایی ست. هفت سین ِ ما کوچک است ولی روشن.... نوروز 3745 زرتشتی و 1386 خورشیدی تان مبارک. امیدوارم سال بسیار شادی در پیش رو داشته باشید

Monday, February 26, 2007

محرم و صفر

نمی دونم چند ساله که از این عزاداری هایی که توهین به اسلام و امامان میشه، بد می گم؟ نمی خوام برای بار چندم بگم که این تشیع که ما ادعا می کنیم، تشیع علوی نیست، تشیع صفوی ست. دینی که ما الان داریم، ساخته و پرداخته ی شیخ صفی الدین اردبیلی و نوادگانش هست که بنا به دلایلی تصمیم گرفتن تا اسلام رو اینجوری به خورد ما بدن. و حالا که صدها سال از اون زمان می گذره، همون دین نیم بند صفوی هم دوباره تحریف شده و خلاصه شده تو یه چیز: غم. ترجیحا فعلا مسلمان ها باید از هر فرصتی برای عزاداری و غصه خواری استفاده کنن تا بتونن به بهشت برسن!نمی خوام حرف تکراری بزنم و برای بار چند بگم که امام حسین (علیه السلام) نه تنها مظلومانه شهید نشد، بلکه با افتخارترین و زیباترین مرگ رو بین سایر معصومین داشت. هیچ کدوم از امام ها تو میدان جنگ و بعد از نبرد از دنیا نرفتن. یا مسموم شدن یا مریض شدن و یا تو زندان شهید شدن.نمی خوام بگم که حسین (علیه السلام) مظلوم نبود، علی (علیه السلام) پدرش مظلوم بود که بیست و پنج سال تو خونه اش تبعید بود، زنش رو کشتن، دارایی هاش رو گرفتن و دوستانش تنهاش گذاشتن. علی (علیه السلام) مظلوم بود که تو گوش چاه گریه می کرد چون کسی رو برای درد دل نداشت.حسین (علیه السلام) مظلوم نبود، حسن (علیه السلام) مظلوم بود که گوشه خونه ی خودش و به دست زنش مسموم شد.نمی خوام بگم که سینه زنی و قمه زنی و خاک و گل به سر ریختن و زنجیر به گردن انداختن و از هوش رفتن و... نه تنها حسین (علیه السلام) رو شاد نمی کنه که حتا عصبانیش هم می کنه.نمی خوام بگم که داریم به اسم روضه خونی برای حسین (علیه السلام) همسایه مون رو آزار می دیم و باعث می شیم تا هم به جد و آبادمون توهین کنه و هم به این اسلامی که داریم. به اسم عزاداری و چای و شربت دادن به عزادارها ترافیک درست می کنیم و همشهری مون رو به دردسر می اندازیم و...نمی خوام دوباره بگم که امام حسين(ع) وصيت کردن تا ده سال بعد از شهادتشون براشون عزاداری کنن تا مردم از ظلم آل زياد و آل مروان و بنی اميه و بقيه ی حکمرانهای اون زمان باخبر بشن و بفهمن که چه جفايی به امام کردن. حالا که ما فهميديم و زيارت عاشورا ميخونيم، پس چرا باز هم عزاداری کنيم؟ بگذریم..! رسیدن محرم و صفر و شهادت حسین ابن علی (علیه السلام) رو تسلیت می گم. ایشالا که بتونیم شیعه ی واقعی باشیم نه اینکه که فقط اسم مون رو بذاریم

Monday, February 12, 2007

فریاد ساکن

کلمات اگر که تازه نباشند ، داغ نباشند و قوی ، موثر نمی‌افتند و چنین واژه‌هائی نزول نمی‌شوند بر دل، مگر که نگاه تفکری، شوقی، ذوقی، آشوبی، غوغائی پشت آن جرقه‌ای ‌زده باشد به شعور ارواح ما. و من آن‌گاه که چون ببری خشمگین از اندوه دردناک اسارت میان دیگران و باورهایم گرفتار کنجی می‌شوم و نیشخند زهرماری تقدیر را با بغضی عمیق قورت می‌دهم تا سرحد مرگ ساکت و لبریز و آشفته در آسمان اجباری زیستن جان و پر می‌کنم. که ثمره‌ی شعورم تبدیل به هیچ میوه‌ی دلنشینی از کلمات نخواهد شد و سر آخر گرفتـــار زنجیره‌های بایدها و نبایدهائی می‌شوم که روحم را بند پیچش‌هائی می‌کند تمام ناشدنی

خلوتی با خودم

دوست دارم چیزی بنویسم که ارزش خواندن داشته باشد. حوصله برای کسی نمانده است این روزها. نمی دانم چرا! حالا که اوضاع این وب لاگ سروسامان گرفته هیچ هوای نوشتن ندارم. هیچ.بماند برای بعد

Tuesday, January 16, 2007

روزي که او آمد تابستان شده بود

بزرگترين درد من ، توجيه آدمهاي اطرافم بود حتي به قيمت آزارشان و گمان ميکردم خواستن، زجري دارد که گاهي هم ديگران را شريک ميکند ناخواسته ! و اينگونه شد که رنجيدم و رنجاندم و آنگاه خسته و درمانده گوشه اي ایستادم.روزي که او آمد من درون اندوهي منقبض بودم مانند نامه اي مهجور که زير پائي له ميشود و او مرا خواند ،صافم کرد در جائي آرام نگاهم داشت ... هر روز به تماشايم نشست چون گنجينه اي ارزشمند ، چيزهاي تازه اي درونم يافت و من فهميدم که دوست داشتن بسيار بزرگتر از آن است که پيشتر ميشنيده ام . روزي که او آمد تابستان شده بود. روزي که او آمد اندوه من خاکستري بود و اندوه او سبز! روزي که او آمد من دريافتم که دغدغه يعني چه و تلاش چگونه کلمه ايست و تنهائي چقدر بزرگ ميتواند باشد و چقدر تلخ . روزي که او آمد من دريافتم که انساني ناشناخته ام موجودي که ميتواند بسيار عجيب باشد و ميتواند الگوهاي جديدي بسازد . در روزهائي که تو هستي و من هستم زندگي را شيرين و شادمانه و دوست داشتني ميدانم و من دختری هستم که روي مرزي به باريکي مو راه ميروم و تند پيش ميروم و ميدانم که آن پائين چيزيست به نام سقوط و ميدانم که آن بالا کسي هست به نام خدا . سرم را بالا نگاه داشته ام و ميخواهم باور کنم که جز خدا چيزي نيست و خدا چيزي نيست جز خوبي و خوبي چيزي نيست جز اندکي زمان براي کساني که دوستشان ميداريم و اندکي چشم پوشي براي کساني که دوستشان نميداريم . و زندگي ساده است مثل باران و نرم است مثل ابر و مهربان است مثل مادر و تلخ است مثل مرگ و وسيع است مثل دشت و سبز است مثل برگ و بزرگ است مثل کوه و کوچک است مثل کاه و پاک است مثل کودک و زيباست مثل نرگس و عميق است مثل دره و آرام است مثل آبی آسمان زلال است مثل آب ، تاريک است مثل شب ، معصوم است مثل کودک ، بی رحم است مثل انتقام و ... هست مثل خدا ، مثل من ، مثل تو

Monday, January 15, 2007

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم

ماه ارغوانی من ، عموی عزیزم دستهایم را در رنگ سبز فرو می کنم تا همه دنیا بدانند که چقدر از این که برایتان مینویسم خوشحالم ، از مهربانی تان می نویسم و از دوریتان که رنگش زرد است. من دختر تجربه های نشنیده ام دختر نارنجی دختر بنفش. من دختر انتظارم که صورتی است ، امروز که می خندم امروز که توی قلب کوچکم ماه آمد و مهمان من شد. ماه سفید من، ماه بزرگ من، ماه تابان من ، می دانم کسی در خواب به من گفته بود که یک روز که دیر نیست ماه مهمان خانه من می شوی. من میان خنده های روزمرگی که برای تمام دو صفر های اول شماره های دفتر تلفنم نوشته بودم ، آرزو کردم به رنگ ماه ارغوانی میان شب تاریک بتابید و اینگونه شد . ماه ارغوانی من عموی عزیزم سلام ، دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده ! می نویسم برای شما برای همه ی آن حالهای خوب که در کوچکی و در اون سفر معروف با شما داشتم وقتی ای میل شما رو دیدیم میخواستم پر بکشم و این حقیقی ترین حسی بود که در این مدت اخیر تجربه کرده بودم ، خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و وبلاگ رو مطالعه کردین ،از این که تیپ نوشتنم رو دوست داشتین حسابی ذوق کردم وقتی احساس کردم استاد م منو تحسین میکنه از شوق پر کشیدم و از ته دل خندیدم . من خوبم ، زندگی جریان دارد . حقیقتا خوشبخت نیستم . شاید چون زیادی در قید و بند معنی خوشبختی ام . آره خوشبخت نیستم اما نمی توانم بگویم بدبختم . همه چیز زیادی معمولی و آرام است . خبری از جر و بحث های معمول ست و تمام . که آن هم چندان چنگی به دل نمی زند . زود یکی کوتاه می آید . خوبم . زندگی جریان دارد . دلخوشی های کوچک خودم را دارم . کافه نادری از اون جاهایی هستش که بسیار دوست میدارمش ، تو خیابون جمهوری یکم پایین تر از سفارت انگلستان اون دست خیابون، همون هتل قدیمیه، وقتی از راهرو رد می شم و وارد سالن کافه می شم وارد دنیای دیگه یی می شم. دنیایی که زمان در اون متوقف شده . سیگارها روشن، سرها پایین و چایی و قهوه نوشیدنی روی میزها فراوون ، یکی روی آخرین کتابش کار می کنه یکی بر سر مسئله یی بحث میکنه. دیگری از مشکلات چاپ می گه و دو میز اونورتر اشعار جدید اون شاعر جوون رو می خونن.فضا همون فضاست. صندلی ها به همون سبک قدیم. چلچراغ ها به همون شکل .اینجا زمان متوقف شده. پنجره ها باز و صدای پرندگان بلند.همه چیز بوی قدیم رو می ده قدیمی که من ندیدیم اما من نوستالژیک عاشقشم . حتی پیشخدمت ها هم با موهای سفید آخرین بازماندگان اون نسل هستند .از یکی از میزها صدای زمستان اخوان بلند میشه.اینجا اکسیژنش هم مال سالها پیشه. قاصدک از چه خبر آوردی.این قاصدک آشناست که توی هوا موج می زنه. همیشه با عمو امیر می خوندم و حفظ میکردم آخ که چقدر دلم میخواهد و پر میکشه برای یه روزی که با هم بریم اونجا ، عمو امیرو ببریم که با این قاصدک یه عمریه داره زندگی میکنه. به درختای کافه که عمرشون از همه ما بیشتره حسودی می کنم که چه شبهایی رو دیدن و چه اندیشه هایی رو بلعیدن. ، کارگاه طرح وسپان اسم دفتری هست که با یکی از دوستام تاسیسش کردم من هم از بد یا خوب روزگار تبلیغاتچی شدم ، ورق زدن روزنامه های الکی، موسیقی هنوز سرحالم می آورد ... همونجور که شنیده بودین من در دنیای روزمزگی شادم و بگو بخند بر قراراست هنوز خنده هام همون خنده های 2 سالگی است و بس ، باورتون میشه موهای منم سفید شده هر روز می شمرمشمون، موهای من اگه سفید شد ولی خوشبختانه خنده هام همون خنده های بی خیالی بچگیه .... میدونم که توی وبلاگ تلخ مینویسم ، آن سالومه ی همیشه شاد دنیای روزمرگی در این دنیای مجازی در میان قهقهه خنده ها و توی هیاهوی روزمره گم شده و گاهی نیز دلتنگ هم می شود ، اینجا برای خودم و برای هر آنچه که گذشته و برای آنچه بر سر خودم آورده ام می نویسم دستم نمی رود دروغ بنویسم ، دستم نمی رود بنویسم آهای من خوشبختم، بنویسم چیزی میان این روزگار گم نکرده ام. نميدانم چه ام است ! من اینجا ميخواهم خودم باشم وقتي غمگينم ! وقتي شادمانم ! وقتي پريشانم ! وقتي بيزارم ! می خواهم شبها یادم بیاد که توی چه بدتر از جهنمی زندگی میکنم که اینجور خنده های منو می دزده . بعضی وقتها فکر میکنم چقدر این پاسپورت من زشت است که مهر هیچ جهنمی رویش نمی آید ، شما بهتراز همه میدونی که زندگی در این از جهنم بد تر چقدر محدود و بی رنگ است یه کلیشه ساختن تکراری تکراری هر کس به ابعاد خودش کلیشه اش رو بر میداره و تنش میکنه آخه مگه میشه آدم را در چارچوبي گذاشت ؟! مگر ميشود اين هستي خروشان را بندِ چيزهاي كوچك كرد ؟!! اما من دچارم به این قالب !!! این داستان مهاجرت هم مشکلات خودشو داره ، گاهی آرزو می کنم که این روزها و لحظه ها زود بگذرند . یک جور بلاتکلیفی، دلتنگی ،انتظار و سنگینی خاصی دارن گاهی وقتا فکر میکنم همه سالهای اخیر جوونیم توی انتظار گذشت و این حسابی آزارم میده . هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیر و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم . نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ، وقتی ای میل رو خوندم رفتم سراغه البومها انقدر آلبوم رو ورق زدم نتونسنم یه عکس دونفری از خودمون پیدا کنم ، دست میکشم روی صورت آن عکسهایی که امشب یه جور دیگه بهشون نگاه کردم ... دست میکشم کنار لبهای به لبخند گشاده شدیمان ، آن خطهای عمودی ثبت شده از شادمانی ، شاید نگاه عاشقانه عمو امیر که پشت دوربین بوده. اما اون وقتی که آنطور میخندیدم یادت نبوده ، به فکرم نرسیده بود که شاید امشب برای یه عکس دو نفری که توی وبلاگ ثبت کنمش پرپر بزنم . یادم باشه اگه سفری در آینده در کار بود برای روزهای دانسته و ندانسته ام عکس جمع کنم .....درد و دل های من که پایانی نداره ولی میدونم که وقت شما ضیقه ، امشب به همین جا بسنده میکنم بقیه باشد برای فرداهایی که می آیند و برای هم خواهیم نوشت. باشد که بازهم بتوانم آفرین استادم رو بشنوم . به امید فردایی هر چه قدر دیر باشد هم برایم مهم نیست اما بیاید آن فردا یی که با هم در کافه نادری ، بنویسیمو بشنویمو بخوونیم. به امید اون فردا من از امشب دعا میکنم


دوستدار شما
سالومه

Monday, January 8, 2007

گرگ و میش غروب

بعضی وقتها هست که بلاتکلیفی ، نه پای موندن داری و نه پای رفتن. میمونی خودت و خودت . میگن حضرت علی با چاه درد و دل میکرد اما اگه چاهی نباشه باید چی کار کرد ؟؟ لطفا بهم آدرس چند تا چاهی رو که میشناسی نده . منظورم این بود که دیگه چاه محرم هم نمیشه پیدا کرد . دلم یه آدم بکر میخواهد یه چاه بکر که بشینی و بگی و بگی و بگی .امشب توی یک سریال شنیدم یه لحظه هایی از زندگی هست که گرگ و میشه اما گرگ و میش طلوع با گرگ و میشه غروب فرق میکنه طلوع رو به روشنایی میره و غروب رو به ظلمات وقتی دقت کردم دیدیم چه قدر برای هممون این شرایط اتفاق افتاده ،.....از بس با خودم حرف زدم خسته ام ،از بس نوشتم خسته ام،به قول دوستی دلم روزه سکوت میخاد ، دلم سفر میخاد، تنهای تنها برم و برم و برم.....هیچکس رو نبینم و اگه هم دیدم نشناسم خدایا قسم به یادت وزیباییهات منو ازین گرگ و میش خلاص کن ، میدونم هر چی از تو برسه نیکی هست اما این بار به حرف من هم گوش کن ، به من یه جوری بفهمون چی کار کنم. میدونم ابلهم، اما دیگه شرمنده ام . مثل قبلا که میگفتم میدونم اینکارایی که میکنم تو دوست نداری اما شرمنده ، این دفعه رو نبین ، بهم نخند. میدونم باید شاکر باشم و میگم شکرت که هرچی بهم دادی از بهترینش رو دادی ، اما یه رازی هست که از اولش تو میدونستی و من ، شاید تو زودتز از من ، اما من تو این بازی کم آوردم. شاید تو به من حق انتخاب داده بودی و من نفهمیدم ، باز هم از اون لطفهای همیشگیت میخواهم ، خودت این داستانو ختم به خیر کن که من خیلی احساس میکنم تنهام، میشه خواهش کنم این گرگ و میش رو به سوی طلوع ببری ، البته میدونم یکی زودتر از من و قانونی تر از من نشسته جلوی روت و آفتاب رو ازت طلب میکنه ، این بار دیگه دلم نمی خواهد که بگی این هم مال تو نبود و تو باید دوباره دنبالش بگردی ، اینو بگم که من از کندو کاو خسته ام. یه زنگ تفریح بهم بده ......نمیگم امتحان بسه، اما اگه شد یه وقت تنفس هم به من عطا کن ، باز هم دارم میگم من دخالت نمیکنم ، خودت هر چی دوست داشتی همونه ، به احترام مکالماتی که باهات داشتم من روی حرفت حرفی نخواهم زد و هر چی که مقدر بود رو با جون و دل میپذیرم

Saturday, January 6, 2007

بازی من و تو

درست مثل بچه ها می مونی، مثل بچه ها که لبهایشان را جمع می کنند و آماده گریه کردن می شوند ، به بچه ها می مونی وقتی که چشمهایت برق شیطنت می زند و وقتی که من هم توی این بازی با تو هم دست می شوم و تو مرا بیشتر وبیشتر از آنچه که هستم لوس می کنی !!! و درست مثل خود بچه ها می مونی. وقتی که صدایت را کلفت می کنی که مثلا جدی شده ای ! یعنی که اصلا شوخی نداری و از اولش آدم بزرگی بوده ا ی و اینها همه اش بازی بوده و حالا دیگر بازی تمام شده است! و درست مثل بچه ها ی تخسی هستی که جر می زنند و وسط بازی همه چیز را به هم می زنند!!!!! بازی را بهم میزنی و می روی و من می مانم دوباره تنها توی یک بازی تلخ یک نفره!! و این همه ماجرا ست.!!!!!

Thursday, January 4, 2007

تقدیم به تمام دو صفر های اضافه شده به دفتر تلفنم

آهای صدایم را می شنوید؟ دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده ! می نویسم از تک به تکتان از همه آن حالهای خوب وبد ی که با هم داشتیم ! از همه آن خنده های از ته دل ! از همه آن هق هق گریه های بی تعارف ! از راه رفتنهای بی انتهای و بی انتهایمان !!!! و امروز از دفترچه تلفنی که پر است از اسم شما ها با شماره هایی که به اول هر کدامشان یک دو صفر اضافه شده است !!!! و از خودم که ما بین این دیوارهای بلند روزها و روزها به تک به تکتان فکر می کنم که هر کدامتان گوشه ای از دنیا ما بین دیوارهای بلند نشسته اید و دیگر از ته دل نمی خندید ! من هم دیگر از ته دل نمی خندم ! همین حالا به صورت تک تکتان که همین جا به دیوار است نگاه می کردم به لبخند خسته تان به چشمهایتان که برقی ندارد و به خودم توی آیینه یک لبخند خسته می زنم و به جای خالی همه مان پیش هم بی تعارف گریه میکنم !! روزگار چه بی رحمانه پوست همه مان را کند ولی من با همین حال دلم برا یتان تنگ است ، مهاجران سرزمین خوشبختی!!! دلم تنگ است