Thursday, December 28, 2006

به رنگ دردناک بنفش

نمی خواهم از همه چیز برایت بنویسم به بی ربط و با ربط بودنش هم کاری ندارم تو هم کاری نداشته باش. من دلم بچه نمی خواهد انگار حس مادر شدن را در من حبس کرده اند وقتی می نشینم و به بچه و به موجودیتش فکر می کنم می بینم از کجا معلوم که آن بچه خوشبخت شود از کجا معلوم اصولا دلش بخواهد به دنیا بیاید از کجا معلوم که روزی مثل دوستی برای من ننویسد (لعنت بر مادرم که مرا زایید). نامه فدایت شوم که از آن دنیا برایم نفرستاده! گاهی کابوسهای بدی می بینم خواب می بینم جنین کوچکی توی دلم صورتش را به دیواره دلم چسبانده و زل زده به چشمهای من .! برای همین هیچوقت تا خودم خبرت نکردم برایم دعا نکن که بچه دار بشوم!به خودم که نگاه می کنم می بینم چه با درد و چه تند تند بزرگ شدم نمی گویم هیچ چیز از بچه گی نفهمیدم ولی کاش همان جا ها توی بچه گی می ماندم و می پلکیدم

فلسفه سکوت

می‌گویند "سکوت علامت رضاست". من نمی ‌دانم این مثل توسط چه کسی و از چه زمانی باب شده است ولی فکر می‌کنم مثل بسیار غلطی ست. فکر می‌کنم سکوت علامت هر چیزی هست بجز رضا. سکوت یعنی" به من چه؟"، یعنی "من بهتره چیزی نگم". سکوت یعنی "من تهدید شده‌ام و نمی‌توانم چیزی بگم"، یعنی "حوصله و یا توان دردسر را ندارم". سکوت یعنی "نکنه ناراحت بشه؟" ، یعنی "بهم گفته چیزی نگو". سکوت یعنی "می‌ترسم" ، یعنی "جرات ندارم". سکوت یعنی "نمی‌صرفه چیزی بگم"، یعنی" نمی‌دونم چی بگم ." فلـــسفه سکوت، فلــسفه "شش و بش" کردن و "صرفـیدن و نصرفـیدن" است . فلاســـــفه ‌ایست کاملا سیاسی که دارای پیامدهای مستقیم و گاه پر بها است. ســکوت نکردن کار هر کسی نیــست. شاید لبخند علامت رضا باشد و یا حرکت سر به پائین و بالا علامت رضا است

بم ، سالها بعد به یادش و به احترامش ....

پنجم دیماه 1382 روز واقعه برای زلزله بم ،اون سال پنجم دی جمعه بود انگار یا هر روز دیگری ، ظهر از خواب بیدار شدم، "بم زلزله اومده شش ریشتر"، اولین چیزی که به ذهنم رسید ارگ بود و اینکه با خاک یکسان شده یا نه، اصلاً هیچ تصوری از مرگ سی هزار نفر در شش ریشتر زلزله نداشتم. تا شب طول کشید که به عمق فاجعه پی ببریم. هنوز عکس زیبای عباس کوثری از سجده دردناک زنی بر جنازه فرزندش در صفحه اول روزنامه شرق از ذهنم پاک نشده و صفحه سیاهی با نوشته با این مضمون " 30000 نفر، دیروز زنده بودند". ولی امان از این ذهن فراموشکارمان که یادش رفت آنهمه یکدلی را، یادش رفت ایران آن روزها ایران شده بود و ایرانیها همه ایرانی ،هزاران تصویر زیبایی که بعدها در سرزمینمان کیمیا شد.اما حالا خیلی سال بعد از زلزله، بم برای من مرده و تمام. هیچ علاقه ای به دیدن حتی یک تصویر از بم جدید ندارم. خیابان‌ها، میدان ساختمان‌ها و ... نیستند که شهر را می سازند. شهر متشکل است از انسان و خاطره‌ها. و وقتی انسان رفت و خاطره هم، شهری باقی نمی‌ماند که دوباره بسازیمش. به نظرم باید بم را دست نخورده رها می کردند خاطراتمان و خاطراتشان و بم را در جای دیگری می‌ساختند ،