Sunday, December 31, 2006

درد دلی با مادرم ، میدانم که میشنود

مادرم تو هم اگر بگوئی که " اصلا میدانی چی میخواهی از زندگی؟" ناامیدم کرده ای ... سعی کردم با تو صادق باشم همیشه و همه جا اگر هم نبودم گاهی چون تو مامان بودی و من فرزند! هر وقت بی پناهِ بی پناه هم که بوده ام پشت حصارهای بودن تو قایم شده ام ... حالا اگر تو این را بگوئی ، ناامیدم کرده ای ... می گوئی " چرا آخر احساس بی پناهی کرده ای؟ " من نمی توانم خیلی چیزها را توضیح دهم وجودم لبریز میشود خالی میشود دوباره از نو پر و خالی میشوم ... خیلی چیزها و خیلی کسها برای من بودن و نبودنشان فرق نمیکند اما هر چیزی که مرا روبروی معیارهای دیروز و امروزم نگه میدارد ، بهم میریزدم ... گفتم به ات که نازک شده ام ... شاید یک موجود خوش نمای براقی شده ام که ترکیب خوبی دارد اما اگر سوزنی به ام بزنند فشاری به ام بیاورند همه ی بادم خالی میشود ... میدانی روحم درست عین همان هوا حبس شده توی دیوارها فکرها و باورها... هیچ مطمئن نیستم بیرون از این دیوارها هم چیزی باشد که اسمش را بشود گذاشت آرامش ... هم از ماندنِ ناگزیرم و بیزارم ، هم از رفتن ناپیدا ، می ترسم ! مادرم درست میگوئی شاید که تو نمی فهمی که چی میخواهم از زندگی ... هیچی نمی خواهم آخر ! هیچی ! فقط میخواهم آنچه درونم هست بیرون بریزد ! نمی خواهم بد فهمیده شوم ... مورد سوء استفاده قرار بگیرم ... فقط میخواهم آنچه درون قلب و روحم دارم بدهم تا آرام شوم ... حالا تو اسمش را بگذار مهربانی زیاد ! یا حماقت زیاد ! اصلا به نظر هر چیزی صفت زیاد را بگیرد یک جای دیگرش بدجوری میلنگد ... مهربانی نیست، حماقت هم نیست، باور کن ! من اصلا نمیدانم چیست از کجا می آید و چرا می آید ! .. بدترین بخش اش همین جاست که آگاهانه نیست ! ناخودآگاه است ... جزئی از من است ... نمی توانم ... نمی شود که جور دیگری باشد

No comments: