Monday, September 7, 2009

نکنه مردم خودم نمیدونم ولی ...........

اصلا یادم نمی یاد قدیمها چی مینوشتم ؟ برای کی می نوشتم ؟ چرا می نوشتم آخه ؟ ساعتها پشت این شیشه قطور چی میخوندم که اونقدر دلم بی تاب بود ! چه وقتی بود و من کجا بودم که کودکی هام در میان پارچه های ضخیم مرد ؟ بعد که مردیم ما رو کجا بردن به نظرت ....به تبعیض میان عقب کلاس و جلوی کلاس ، به تفاوت میان جلوی اتوبوس و انتهای اون . به درد کشیدن مدام لحظه های عشق و بلوغ و سکوت تاریخی زن! الان که اومدم فهمیدم عشقهای توی پستوی جوونیو بید خورده و من خیلی ساله که صورتم بی رنگه و مادر بزرگها همه مرده اند و خوابهام هیچ وقت تعبیر نشده و دنیا برام توی کره زمین روی میز معلم جغرافی که علی هم یدونه ازش داشت خلاصه شده .فقط صف شیردکان مش غلامو ودلهره نرسیدن به اتوبوس چهارراه ولی عصرو یادم مییاد.آهان صرای اون آژیر قرمز منفور و اون صندوقخونه ی به اصطلاح پناهگاه رو هم خـوب یادم مییاد

No comments: