چندروزي بود كه ذهنم درگير خاطرهها بود . روز را گرچه نو آغاز ميكردم اما شب هنگام وقتي به بستر ميرفتم خود را در چنبره گذشته و روزگار كودكي غرقه ميديدم . دلتنگ بودم . براي هرانچه كه به روزهاي رفته تعلق داشت . در خيال در كوچه باغهاي شاديهاي كودكي پرسه ميزدم و زير و بالايش ميكردم . هر روز سرشار از يك دلتنگي ناب بيشتر و بيشتر در گذشته فروميرفتم ، بيهيچ تلاشي براي رهايي و براي آمدن به امروز . با آنان كه نبودند ، باآنهمه عزيز كه به خاك سپردمشان ، با دوستاني كه در چهار گوشه جهان گمشان كردهام در خيال نجواميكردم و آنجا بود كه گذران عمر را دیدم برای من زندگي رقصياست با حركات موزون و پرشكوه بر صحنه بی رنگ بازی كه هر لحظه ممكن است نت پايان نواخته شود، كاش رقص زيبايي بياموزم
Monday, December 4, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment